دردا که عشق یار به دیوانگی کشید از جامی غزل 359

دردا که عشق یار به دیوانگی کشید

1 دردا که عشق یار به دیوانگی کشید خط جنون به دفتر فرزانگی کشید

2 ایزد چو شمع حسن وی افروخت در ازل بر ما رقم به منصب پروانگی کشید

3 ای من غلام همت آن رند پاکباز کو درد و داغ عشق به مردانگی کشید

4 ننهند جز به خاطر ویرانه گنج عشق معمور خاطری که به ویرانگی کشید

5 جا کن درون پاک ضمیری که عاقبت زین شیوه کار قطره به دردانگی کشید

6 هر کس به کوی عاشقی از خان و مان گذشت با او حبیب رخت به هم خانگی کشید

7 جامی در آشنایی و یاری نمود سعی چندان که طبع دوست به بیگانگی کشید

عکس نوشته
کامنت
comment