1 دردا که دری نسفته می باید رفت راز دل خود نگفته می باید رفت
2 می باید داد، جان شیرین بی تو تلخی ز تو ناشنفته می باید رفت
1 در صبح عارض از خط مشکین نقاب کش این سرمه را به چشم تر آفتاب کش
2 از عشوه خون رستم طاقت به خاک ریز خنجر ز ترک غمزه، بر افراسیاب کش
1 حلاوت در مذاقم نیست آب زندگانی را نفس باشد رگ تلخی، شراب زندگانی را
2 پر پرواز باشد رنگ و بوی مستعار او وفا نبود گل پا در رکاب زندگانی را
1 خواهم درین گلستان، دستوری صبا را تاگرد سر بگردم، آن یار بی وفا را
2 تا خرقه می پذیرد، در رهن باده ساقی ای محتسب صلایی، پیران پارسا را