دلا بیدار شو از از عطار نیشابوری جوهرالذات 99

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

دلا بیدار شو از خواب غفلت

1 دلا بیدار شو از خواب غفلت چراماندی تو درغرقاب غفلت

2 دلا بیدار شو چون عاشقان تو مخُفت ای دل در اینجا یک زمان تو

3 دلا بیدار شو از خواب مستی که افتادستی اندر سوی پستی

4 دلا تا چند رانم با تو هر راز حجاب از روی خود یک دم برانداز

5 دلا تا چند گویم با تو هر سرّ تو ماندی در پی تقلید ظاهر

6 زمانی گرز تقلیدت رهائی بود یابی یقین عین خدائی

7 زمانی بگذر از بود وجودت طلب کن در درون مربود بودت

8 رهائی کن طلب زین مسکن خاک ز بود خویشتن شو یک زمان پاک

9 رهائی کن طلب چون مرغ از دام اگر درماندهٔ اینجا تو ناکام

10 رهائی کن طلب بگذارد دانه که دردام اوفتادی بی بهانه

11 چرا آخر چنین مستی تو ای دل نکردی وصلی اینجاگاه حاصل

12 وصال یار نزدیکست در تو گمان چون راه تاریکست در تو

13 ره تو هست اندر گل بمانده در این دارالشفای دل بمانده

14 طبیبت نیست اینجا خود دوا کن چو مجروحی برو خود را شفا کن

15 برو نزد طبیب کار دیده که درد عاشقان بسیار دیده

16 برو خود رادوائی کن بر او مرضهایت شفائی کن بر او

17 که بسیارند رنجوران چون تو فتادستند مخموران چون تو

18 همه اینجا دوای خود طلب کن برو بیشرم قصد بارگه کن

19 که شاه جزو و کل اینجا طبیبست دوای هر کسی را از طبیبست

20 غذای هر کسی داند طبیب او دهد مر هر کسی اینجا نصیب او

21 طبیب درد عشق آمد رخ یار که دل از بهر روی اوست بیمار

22 دل عطار درد عشق دارد شفا جزدیدن جانان ندارد

23 دل عطّار کی یابد شفائی بوقتی کو شود از خود فنائی

24 مرا دردیست کو را نیست درمان بجز دیدار او را نیست درمان

25 ز درد من همه عالم خبردار که افتادم عجب مجروح و بیمار

26 ز درد من فلک در خون نشسته بگرد او سراسر خون نشسته

27 ز دردم ابر میگرید همیشه عیان بحر و راغ و باغ و بیشه

28 ز دردم رعد اندر نالش آمد بجای ابر خون در بالش آمد

29 ز دردم ماه بگدازد بهر مه که او شد ذرّهٔ از دردم آگه

30 ز دردم کوه بنگر پاره گشته تفی اندر دل هر خاره گشته

31 اگر از درد گویم کس چه داند وگرداند چو من در درد ماند

32 اگر از درد گویم صاحب درد همی خواهد که ننشینیم ما فرد

33 من و او هردو باهم راز گوئیم ایاهم هر صفت ما باز گوئیم

34 چو من او باشم و او من در آن درد نماید یار با ما دیدنش فرد

35 ندیدم هیچ هم دردی در اینجا حقیقت عاشقی مردی در اینجا

36 ندیدم عاشق پاکیزه دیدار که چون منصور آید او پدیدار

37 ز دست خود شدم بیخود تو دانی مرا زین درد از اینجا میرهانی

38 فناکن مرمرا از گفت تقلید رسانم این زمان از دیدن دید

39 منم مشتاق تو در خود بمانده شده فارغ ز نیک و بد بمانده

40 چنان بیهوشم از راز الستت بمانده عاشق و حیران مستت

41 چنان بیهوشم و حیران بمانده بیک ره دست از جان برفشانده

42 مر از من در اینجاگه جدائی که تا دریابمت عین خدائی

43 مراگفتار از بهر تو باشد دلم بر لطف و بر قهر تو باشد

44 دل من آنچنان دیدست رویت که بیهوش است اندر گفتگویت

45 چنان از شوق رویت بیقرارست که ازدرد خوشی مجروح و زارست

46 چنان از درد تو اندر خروشست که از بحر تو اینجا دُر فروشست

47 چنان از عشق تو باشد خروشان که چون دیگی است او پیوسته جوشان

48 همه راز تو میگوید بگفتار همه بود تو میبیند بیکبار

49 حجاب از پیش چون برداشتی تو بجز خود هیچ مینگذاشتی تو

50 در این آیینه دیدار تو دارم خوشی بر خود ز دیدار تو دارم

51 در این آیینه کل بنموده با من توئی هم آینه دیده ابا من

52 مرا با تو خوشست ای جان جانها تو دانی آشکارا ونهانها

53 مرا با تو خوشست ای قوت دل که تو هم برگشادی راز مشکل

54 مرا با تو خوشست ای نور دیده توئی اینجا سراسر نور دیده

55 مرا با تو خوشست ای عین دیدار مرو زینجا مرا تنها بمگذار

56 مرا با تو خوشست ای راحت جان از آن می آرمت لؤلؤ و مرجان

57 مرا با تو خوشست ایمایهٔ دل توئی خورشید در همسایه دل

58 مرا با تو خوشست و یار مشکل که کردستی مرا مقصود حاصل

59 دلم تا راه در سوی تو برده است تنم زنده است و در کوی تو مرده است

60 دلم شد زنده از دیدار رویت زمانی بس نکرد از گفتگویت

61 در این آیینه رخ بنمودهٔ تو ز خود گفته ز خود بشنفتهٔ تو

62 مرا با تو خوشست ای راحت جان مرا از این دُرِ گفتت مرنجان

63 وصالت نقش بنمائی بدیشان روانی کن اگرخواهی تو قربان

64 شدم فارغ و فارغ گشته از کیش فتاده مستمند و زارو دلریش

65 چو خواهی کُشتنم و در آخر کار زمانی این حجاب از پیش بردار

66 چو خواهی کُشتنم آن روی بنمای زمانی درد من جانا ببخشای

67 نکردی رحمت ولیکن رحیمی که مر خود نیست کارم جز سلیمی

68 نکردی رحمتی ای بود جمله تو دارم چون توئی معبود جمله

69 مرا چون کشت خواهی راز دیدم الست بربّکم هم باز دیدم

70 بدست خود بکش جانا مرا تو بدستگیریم منما این جفا تو

71 اگرچه در حقیقت هم توئی دوست چگویم چون ترا این فعل وین خوست

72 در آن دم دم زنم از بود بودت چو برداری مرا کلّی نمودت

73 بدست دوست هر کو کشته گردد میان خاک و خون آغشته گشته گردد

74 وصالی یابد آنجا جاودانی دهد او را تمامت رایگانی

75 مراد دوست چون این کُشتن ما است میان خاک و خون آغشتن ما است

76 هزاران جان فدای روی جانان اگر کشته شوم در کوی جانان

77 هزاران جان فدای رهروانش هزاران جان فدای عاشقانش

78 هزاران جان کنم هر لحظه افشان چو گردم از فنای تن سرافشان

79 مرا جانیست از خود شرم دارم نمیدانم که چون پاسخ گذارم

80 چه باشد جان ضعیفی ناتوانی که پردازد از او شرح و بیانی

81 چه باشد جان مرا جانان تمامست که جز جانان همه بر من حرام است

82 چه باشد جان یکی مسکین بمانده ضعیف و خوار و بی تمکین بماند

83 بسی گفته ز درد اینجا سخن او بگشته هر زمان در جان و تن او

84 سلوکی دارد اینجا بی نهایت فتاده پرتوی بیحدّ و غایت

85 سلوکی دارد او واصل بمانده درون دل عجب بیدل بمانده

86 همی خواهی که چون اوّل شود باز اگرچه یافتست انجام و آغاز

87 کمالش برتر از کون و مکان است که دیدارش حقیقت جان جانست

88 کمالی دارد از سرّ الهی که روشن شد بدو سرّ کماهی

89 کمالی دارد از اسرار جانان که پیدا آمدست و راز پنهان

90 کمالی دارد او از راز منصور که هم آن دم زند تا نفخهٔ صور

91 کمالش از اناالحق باز دیدست که چون منصور اینجا راز دیدست

92 کمالش یافت زو اینجا اناالحق همه ذرات او گفتند صَدّق

93 حقیقت کشتن خود در لقا یافت اناالحق زد که حق اندر لقا یافت

94 خدا باید که مر خود راز گوید اناالحق هم بخود او باز گوید

95 چوحق مربود خود بشناخت اینجا بپاسخ ذرّه جان در باخت اینجا

96 منم جوهر فشان از بحر اسرار که بنمودم در اینجا راز دلدار

97 اناالحق میزنم کین دم منم حق حقیقت باز میگویم منم حق

98 که چون من خوف راز یار گویم حقیقت بر سر بازار گویم

99 مکمّل راز من داند در اینجا که او را عین رهبر دارم اینجا

100 منم جوهر فشان از بحر اسرار که بنمودم در اینجا راز دلدار

101 جواهر نامه میگویم دمادم چو من هرگز که دید از عهد آدم

102 منم اعجوبهٔ آفاق امروز که در بر دارمش یار دل افروز

103 حقیقت یار در بردارم اینجا که او را شاه و رهبر دارم اینجا

104 ز بود خود مرا دانای خود کرد ز بهر عاشقان صاحب درد

105 چو من هرگز نیامد سوی عالم که من بشناختم اسرار آدم

106 دم آدم مرا دردم درونست مرا خاتم در اینجا رهنمونست

107 مرا این دم از آن دم منکشف شد از آن دم با دم او متّصف شد

108 دمی دارم ز نفخه ذات اینجا که میبارد از او آیات اینجا

109 از آن دم دمدمه انداختم من چو شمعی پا و سر بگداختم من

110 بهر دم کز درون خودبر آرم حقیقت آن زمان دیدار یارم

111 دمی اندر نهادش میتوان کرد در این رازم درون صاحب درد

112 چو من اسراردان هرگز که دیدست خدا گفت و خدا از خود شنید است

113 خدا میگوید این اسرار را فاش که هم نقشم من و هم دید نقاش

114 خدا میگوید این سرّ نهانی ز حق بشنو اگر صاحب عیانی

115 خدا میگوید اینجا در درونم که من اینجا درون و هم برونم

116 کسی کین راز حق بشنفت از من ره تاریک او را گشت روشن

117 گر این سرّ پی بری در وصل آنی حقیقت برتر از هر دو جهانی

118 درونت کن مصفّا تا نمودار شود باز و نماند هیچ پندار

119 درون خود نظر کن ای خردمند که مرغ لامکانت هست در بند

120 زمانی مرغ را پرواز ده تو ز بند چار و پنجت باز ده تو

121 از این ارکان چه میبینی به جز رنج طلسمی اوفتاده بر سر گنج

122 تو تا در بند دید این طلسمی حقیقت مانده در زندان جسمی

123 بسوی گنج کن یک دم نگاهی گدائی کن رها زیرا که شاهی

124 تو شاهی میکنی اینجا گدائی بفقرو فاقه در عین بلائی

125 چو جمله انبیا در فقر و تجرید مرایشان را نموده دیدن دید

126 بدیدار آمد ودیدار بودند نه تو چون تو مست، کل هشیار بودند

127 نه چون تو در پی دنیای غدّار شدند ایشان در این صورت گرفتار

128 درون پرده پرده بردریدند جمال یار پنهانی بدیدند

129 جمال یار دیدند اندر اینجا شدند از بود خود یکباره پیدا

130 ولی این راز با کس نگفتند کسانی کین معانی مینهفتند

131 برایشان منکشف شد عین این راز به پنهانی بگفتند این سخن راز

132 ولی منصور کرد این راز کل فاش چه با عالِم، چه با جاهل، چه اوباش

133 اگرچه عقل در پرده بسی تاخت سپردر عاقبت اینجا بینداخت

134 ولیکن عشق اینجا پرده بدرید بعکس گفتن و بیهوده تقلید

135 جمال یار کرد او آشکاره بیک ره کرد اینجا پاره پاره

136 اگرچه عشق این پرده دریدست جمال یار کس کلّی ندیدست

137 چو او را اوّل و آخر هویداست حقیقت سرّ پنهانست و پیداست

138 چو تو خواهی که بشناسی خود او را نیاید راستی این گفتگو را

139 نهانست و عیان پیدا و پنهان حقیقت جسم و جان آنگاه جانان

140 چو چندینی عدو بینی تو از عقل از آن واماندهٔ در گفتن نقل

141 گذر کن هم ز جان و جسم و تقلید که تا بیشک رسی در دیدن دید

142 چو شک داری چگویم از یقینت که تا اینجا شوی بی کفر و دینت

143 براندازی یقین عقل از جان رسی یک لحظه اندر قرب جانان

144 ترا همراه باید بود ای دوست رها کردن در اینجا صورت پوست

145 ترا همراه باید بود با جان که از جانت رسی بیشک بجانان

146 که جان زان امر آمد در سوی خاک در این تاریکنای از دیدن پاک

147 بگوید از سر دردی بگل راز حقیقت پرده اندازد ز رخ باز

148 چنانش عقل اینجا کرد محبوس ندیدش هیچ آخر عین مدروس

149 چو عشقش عاقبت در برگشاید جهان اوّلش آخر نماید

150 اگرچه صورتش بی منتهایست چگویم نی در این عین بلایست

151 اگر وصلش شود صورت هم از اوست نه صورت دشمنست الّا به جز دوست

152 ولیکن در بَرِ آن یار اوّل شود صورت بآخر کل مبدّل

153 چو صورت جان شود در آخر کار نماند عقل و جان را گفت دیدار

154 چو صورت جان شود در دیدن دید کجا گنجد حقیقت گفت تقلید

155 چو صورت جان شود هم جان نماند یقین جز دیدن جانان نماند

156 چو صورت جان شود ارکان جانان کند او را بسوی ذات پنهان

157 که تا جان کل شود جانان بتحقیق خوشا آنکو در این سر یافت توفیق

158 چو آخر جان شود جانان نماید همه ذرّات اینجا جان فزاید

159 شود ذرّات صورت بیشکی جان نهندش روی در خورشید تابان

160 شود ذرّات صورت جان شده کل برسته از بلا و رنج وز ذل

161 شود خورشید رویش باز گردند در آن انوار صاحب راز گردند

162 سوی خورشید کل چون مینهد رخ چگونه من دهم اینجای پاسخ

163 ازآن خورشید رویش برفروزند بَرِ شمع وصال او بسوزند

164 چو کلّی اندر اینجادور گردند از آن تف مله بود بود گردند

165 در آن شمع وصال قرص خورشید شوند ذرّات جانان تا بجاوید

166 در آن شمع وصال ای دل حقیقت چو پروانه بسوزی بی طبیعت

167 شوی آنگاه روی یار خود بین اگر از عاشقی کل اَحَد بین

168 تو چون پروانهٔ ای دل بمانده در این بیغوله بیحاصل بمانده

169 برت شمع وصال از شوق سوزان اگر از عاشقانی خود بسوزان

170 بسوزان خویش چون پروانه اینجا مشو چندین تو مر دیوانه اینجا

171 بسوزان خویش چون پروانه ایدل که تا مقصود گردانی تو حاصل

172 بسوزان خویش چون پروانه ای شمع از این گفته که من گفتم ابر جمع

173 که تا ایشان شوند از تو خبردار همه همچون تو عشق آرند ای یار

174 کسی کو عاشقان را دید و بشناخت چو پروانه نمود خویش درباخت

175 تمامت عاشقان پروانه کردار بر شمع وصالش را بیکبار

176 وجود خویش را اینجا فروزان در آن آتش شدند از عشق سوزان

177 چو خود را پاک کردند از نمودار حقیقت شمع او گشتند دیدار

178 بیک ره اندر آن منزل بدیدند که چون منصور سوی او رسیدند

179 در این منزل سرای پر بهانه ندیدم عاشقی کو عاشقانه

180 سویِ شمعِ وصالِ او نهد روی بسوزد بود خود اینجا به یک موی

181 منوّر گردد از نور حقیقت شود کل پاک از عین طبیعت

182 مگر دیگر نباشد، همچو منصور حقیقت عاشقی تا نفخهٔ صور

183 چه میگویم که دل میسوزد از درد بر شمع وصالش تا شود فرد

184 بر شمع وصال دوست حیران چو پروانه شد از هر سوی گردان

185 چنان مست و خراب وعاشقانه فرومانده است در عین بهانه

186 بگفتگویِ عشقِ دوست اینجا بمانده واله و حیران و شیدا

187 همی خواهد که خود را برفروزد بیک دم پیش شمع او بسوزد

188 سخن باقیست زان درگفتگویست خجل ماندست شمع و زرد رویست

189 همه شمع است و پروانه بهم باز بمانده در سوی انجام و آغاز

190 همی خواهد که خود را برفروزد بیک دم پیش رویش جان بسوزد

191 طوافی میکند در گِرد آن شمع برو نظاره گشته گِرد آن جمع

192 همه گویند کین پروانه بنگر ز عشق شمع او دیوانه بنگر

193 همه نظّاره تا خود را بسوزم وجودِ نیک و بد را هم بسوزم

194 ولی چون وقت آید در اناالحق بسوزم بود خود اینجای مطلق

195 همه کاری چو وقت آید پدیدار شود پیدا بنزد صاحب اسرار

عکس نوشته
کامنت
comment