دلا تا چند دُرهای از عطار نیشابوری جوهرالذات 3

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

دلا تا چند دُرهای معانی

1 دلا تا چند دُرهای معانی ز مهر خاطرت اینجا فشانی

2 که میداند بیان جز راز دیده که اوّل رادر آخر باز دیده

3 که میداند بیان لَنْ ترانی بجزموسی صفاتی بر معانی

4 که بد بر طور عشق او راز اسرار بگفته باشد و بشنیده از یار

5 خطاب بنده و حق هر دو بشناس برون کن ازدماغ خویش وسواس

6 خطاب بنده و حق را یکی دان گمان بردارو حق را بیشکی دان

7 خطاب بنده و حق هردو اینجاست بنزد عاشقان این راز پیداست

8 خطاب بنده و حق هر دو بشنو کهن بگذار و اینجاگه طلب تو

9 خطاب بنده با شاه سرافراز عیان دیگر است ای مرد سرباز

10 خطاب بنده و حق جان و دل دان خوشا آنکس که اینجا یافت جانان

11 هر آنکو روی جانان یافت او هم چو خورشیدی در اینجا تافت او هم

12 چو هردو عالم اینجا صورت تست ترا این راز اینجا بایدت جست

13 بباید جستنت امروز این راز که تا یابی عیان اوّلین باز

14 در اینجاکن طلب هر راز اوّل یکی بین و مشو درخود معطّل

15 قراری گیر همچون نقطه اینجا مشو چون قطرهٔ از جای بر جا

16 همه امروز در جان تو پیداست ز من بشنو که جانان تو پیداست

17 اگر امروز یار من ندیدی گلی بودی و بیشک پژمریدی

18 خبر از بلبل اینجاگه نداری که مینالد در اینجاگه بزاری

19 درون این قفس ای بلبل راز گلستانست بگشا دست از آواز

20 بصد الحان مر این بلبل سرآید بهر دستان که میخواهی برآید

21 درون دل گلستانست معنی یقین دیدار جانانست مولی

22 درون تو گلستان خدائیست درون عشق از بلبل نوائیست

23 تو اینجا بازمانده می ندانی که اندر تست اسرار نهانی

24 ترا اینجاست دیدار تماشا کن اندر دید دید دید یکتا

25 که میداند رموز لامکانم که بیرون ازمکین و از مکانم

26 خبر آنکس بیافت از جان جان او که هم درخویش شد کلّی نهان او

27 خبر آن یافت در ذرّات اینجا که رجعت کرد سوی ذات اینجا

28 خبر او یافت از تحقیق مردان که او رادادهاند توفیق مردان

29 خبر او یافت کو از خود فنا شد فنا بگذاشت و در عین بقا شد

30 خبر آن یافت چون منصور اینجا که شد در جزو و کل مشهور اینجا

31 خبر آن یافت از عین حقیقت که بیرون رفت از دانش طبیعت

32 خبر آن یافت از دیدار جانان که اینجا گشت برخوردار جانان

33 خبر آن یافت از اسرار بیچون که حق را دید اینجا بیچه و چون

34 خبر آن یافت کز خود رفت بیرون خبر را باز دان ای مانده در چون

35 خبر آن یافت از راز دو عالم که اینجابازگشت از سوی آن دم

36 تو بیچونی مگر چون بود چونست که این معنی ز صورتها برونست

37 باندیشه نیاید این بیان راست تو منگر پس نه پیش و چپ و نی راست

38 همه ذرّات خودبا زیب بنگر دلا بالا ودید شیب بنگر

39 درون صافی کن ای آدم دم عشق که امروزی تو اینجا آدم عشق

40 تو اینجا آدمی در هشت جنّت رسیده این زمان در دید قربت

41 تمامت قدسیان کرده سجودت طلبکارند در دید وجودت

42 طلبکارند ترا اینجا نظر کن همه ذرّات جانت را خبر کن

43 طلبکار تو عرش و فرش و افلاک تو اینجامانده عین آب با خاک

44 طلبکار تو جمله تا بدانی تو با صورت بمانده در میانی

45 برون از صورتی ای معنی دوست تو مغزی و مبین این صورت پوست

46 تو چیزی بس شریفی وبدائع دریغا چون ندانستی صنائع

47 تو از خود در تعجّب ماندهٔ دل اگرچه جان و دل را خواندهای دل

48 خبر از خود نداری تا چه چیزی نکو بنگر که بس چیزی عزیزی

49 ترا این جوهر کل رخ نمودست دمادم مر ترا پاسخ نمودست

50 همی گوید درونت دمبدم راز تو ماندستی عجب در جسم و جان باز

51 نکردی گوش یک دم سوی یارت نرفتی یک زمان در کوی یارت

52 تو هم گوئی و هم یاری ندانی وگر دانی در آن حیران بمانی

53 عجب رازیست این سرّ با که گویم تو درمانی و درمان از که جویم

54 تو درمان منی ای درد عشّاق نموده روی خود از عین آفاق

55 چرا پنهانی ای پیدای جانم چرا کلّی به ننمائی عیانم

56 مرا بنمودهٔ رخ مر طلبکار در این عین طلب مجروح و افگار

57 چنان خواهم که اینجا جز یقینم به ننمائی که تا روی تو بینم

58 چنانت عاشقم از دید دیدار مرا یک لحظه دید خود پدیدآر

59 چو میدانم که دانائی همیشه تو نوری عین بینائی همیشه

60 ز فرقم تاقدم بنمودهٔ روی توئیدر باطنم در گفت و در گوی

61 چرا پنهانی و پیدا نموده نمود جسم و جان شیدا نموده

62 منم شیدائی تو هردو عالم ز تو گفته یقین سرّ دمادم

63 زهی بنموده رخ در عین شیدا بتو پیدا بتو بینا و گویا

64 جمالت فتنهٔ جانها شده باز نموده جمله را انجام و آغاز

65 همه ز آغاز و انجام تو دیده تو در جمله ولی کس تو ندیده

66 ندیده کس جمالت آشکاره خودی در خود ز بهر خود نظاره

67 چو گفتی از خود و هم خود شنودی نباشد غیر بیشک خویش بودی

68 چنان بر خویشتن عاشق شده خود که یکسانست پیشت نیک با بد

69 همیشه بودی و باشی همیشه که از خود فیض میپاشی همیشه

70 همه فیض تو دیده جمله ذرّات همه جویندت اینجا عین ذرّات

71 تو هم خود طالب و مطلوب باشی حقیقت خویشتن مطلوب باشی

72 تو مطلوبی و جمله طالب تو که باشد در میانه غالب تو

73 نه چندانست و صفت در زبانم که با آخر رسد شرح و بیانم

74 نه چندانست انوار جلالت که بتوان یافتن حدّ کمالت

75 نه چندانست وصفت آشکاره که بتوان کرد مر کلّی نظاره

76 همه حیران تو و در همه راز فکنده پردهٔ عزبت باعزاز

77 بهر وصفی که گویم بیش از آنی ولی دانم که پیدا ونهانی

78 چنان پیدا شدستی در دل من که کلّی برگشادی مشکل من

79 چنان پیدا شدستی دردل و جان که با من بازگفتی راز پنهان

80 چنان پیدائی و میگوئی اسرار که از عشقت شدستم زار و افگار

81 دوای درد دل عطّار خود تو بگویش دمبدم اسرار خود تو

82 حجبا صورت از پیشش برانداز وجودش جملگی چون شمع بگداز

83 وجود او فنا گردان بیکبار ورا اینجا بکن اعیان دیدار

84 ز دست خویش ده او را رهائی رسانش باز در عین خدائی

85 چو این کار ازتو اینجا میرود باز بیکباره حجاب اینجا برانداز

86 کمال من حجاب صورت و بس نداند راز من اینجایگه کس

87 تو میدانی حقیقت راز عطّار که تو انجامی و آغاز عطّار

88 چنان عطّار در تو ناپدید است که گویا با تو درگفت و شنید است

89 کنون چون عین پایانست دیدار بکلّی ناپدید و خود پدیدار

90 مرا از من تمامت بستدی تو نیم من در میان کلّی خودی تو

91 توئی در بود من پیدا نموده مرا در عشق خود شیدانموده

92 چو بود من نمود تست اینجا همه اندرسجود تست اینجا

93 همه ذرّات پیشت در سجودند چرا کایشان نباشند یا نبودند

94 اگرچه در یقین و درگمانند بتو پیدادگر در تو نهانند

95 بتو چندی شده اجرام ظاهر بتو چندی دگر در عشق قاهر

96 نهاده روی چندی بر سر راه دگر چندی ز دیدار توآگاه

97 هر آن ذرّات کز رویت خبر یافت ترا اینجایگه اندر نظر یافت

98 هر آن ذرّات کاینجاگشت واصل ترا اینجا بدید ای جان و ای دل

99 چواینجا کعبهٔ مقصود هستی درون جان و دل کلّی ببستی

100 در اینجا کعبه و دیر است اینجا درون کعبه هم دیر است اینجا

101 چه در کعبه چه بتخانه همه اوست درون هردو اینجا دمدمه اوست

102 چنان گم کردهام خود را در اینجا که گه پنهان کند گه خویش پیدا

103 در این دیری که مینا رنگ آمد در او هر نقش رنگارنگ آمد

104 عجایب جوهری بی منتهایست در این جوهر نمودار بقایست

105 تو در این دیر مینا خویش نشستی دل اندر دیدن این دیر بستی

106 در این دیرت چنان دل در گرفتست خیالاتت ز بام و در گرفتست

107 خیالت آن چنان بت میپرستد تو پنداری که جانت میپرستد

108 خیالت آن چنان مغرور کردست که از جانان بکلّت دور کردست

109 خیالت آنچنان محبوس دارد که این در دایمت مدروس دارد

110 خیالت آن چنان از ره بیفکند که دارد جانت اینجاگاه دربند

111 گذر کن زین در دیر بهانه که میدارد ترا دائم فسانه

112 چنانت غافل و بیهوش کرداست که جانت ز هرگوئی نوش کرداست

113 چرا در دیر بنشستی تو در سیر که خواهد گشت ویران ناگهت دیر

114 شود ناگاه دیرت جمله ویران از این دیرت گذر کن همچو پیران

115 چرا ماندستی اندر دیر صورت نمیگیرد دلت زین بت نفورت

116 دلت زین بت نیامد سیر یک دم که تا ریشت بیابد زود مرهم

117 دلت در بند بت تو بُت پرستی که در این دیرها مانده تو هستی

118 تو مستی این زمان و مانده در دیر در این مستی کنی هر لحظهٔ سیر

119 مرا صبر است تا گردی تو هشیار بیکباره شوی از خواب بیدار

120 ندانی دیر را و بت شده مست که این دم خفته و مانده دل مست

121 در این دیر فنا مردان رهبر دل اندر وی نبسته رفته دربر

122 چو دانستند کس را نیست انجام گذر کردند اینجاگاه فرجام

123 بتِ صورت بیک ره خورد کردند از آن گوی سعادت جمله بردند

124 بدانستند کاینرا نیست بنیاد در اینجا خاک خود دادند بر باد

125 چو خاک خویشتن بر باد دادند مر اینجا نفس سگ را داد دادند

126 بدانستند آخر مر زوالی است در این منزل مقام قیل و قالی است

127 مقام حیرتست و رنج و ماتم که باشد در مقام رنج خرم

128 همه عین بلا و درد و رنج است که اسمش دائما خوان سپنج است

129 سرای پانزده گر راز بینی همه در بود خود مر باز بینی

130 توئی خوان سپنج و غافل از خود بمانده گاه در نیکی و گه بد

131 توئی خوان سپنج ای کار دیده که هستی نیک و بد بسیار دیده

132 توئی خوان سپنج و خود ندانی که بیشک زادهٔهر دو جهانی

133 توئی خوان سپنج و در تو موجود که بودت ازنمودت باز بنمود

134 توئی خوان سپنج ای صاحب راز که این پرده فکندی خود بخود باز

135 توئی موجود تامردود چونست که این از عقل و حسّ تو برونست

136 بدانی در درون افتاده گویا نمود عشق موجودست جویا

137 شده چیزی که تا گم کردهٔتو همی جوئی ولی در پردهٔتو

138 در این وادی بسی گمگشته و ره نبرده هیچکس زین راز آگه

139 ندیده هیچکس آغاز و انجام نمیداند کسی خود را سرانجام

140 که تا آخر چه خواهد بود آخر فرومانده تو درآن عین ظاهر

141 همه در خویش و بیخویشند مانده همه کشتی در این بحرند رانده

142 بجائی منزلی آمد پدیدار بجائی عاقلی آمد پدیدار

143 که جائی هر کسی را ره نماید در این معنی دلِ آگه نماید

144 کسی را سوی من آگه رساند در این معنی دلی از غم رهاند

145 بسی رفتند و آگاهی ندارند که این دم در عیان دیدار یارند

146 بسی رفتند چون اینجایگه راز ندانستند تا کی بیند آن راز

147 بسی رفتند دل پر حسرت و رنج کسی نایافته اینجایگه گنج

148 بسی رفتند و این دم عین ذاتند حقیقت عین دیدار صفاتند

149 بسی رفتند وین دم در حضورند در آن وادی حقیقت عین نورند

150 بسی رفتند گه در شیب و بالا بمانده ره نبرده سوی آلا

151 بسی رفتند و دیگر بازگشتند بساط فرش دیگر در نوشتند

152 بسی رفتند دیگر سوی این دیر دگر آهنگ کرده سوی آن سیر

153 بسی رفتند و در عین جلالند مثال انبیا اندر وصالند

154 در آن وصلند اصل یار دیده حقیقت جمله وصل یار دیده

155 نهان در یار پیدا گشته ایشان زبودش جمله یکتا گشته ایشان

156 کنون در وصل حیرانند جمله از آن پیدا و پنهانند جمله

157 که هم پیدا و هم پنهان شده کل که جان بودند و هم جانان شده کل

158 در آن عین فنا دیدار رازند بود حق را بکلّی بی نیازند

159 بسی عین فنا تنها نشستند که از ننگ وجود خویش رستند

160 برستند و همان سرباز دیدند در آن حضرت ز بود خود رمیدند

161 بدیدند آنچه پنهان بُد در آنجا دگر چندی یقین اعیان در اینجا

162 بقدر خویش ای دل تاتوانی که در یابی ز خود راز نهانی

163 در اینجا باز یاب و زود بشتاب تو آن گم کرده خود زود دریاب

164 در اینجا باز بین تو سرّ اول ترا اینجا نموده کل مبدّل

165 بکرده بار دیگر صورتی بس یکی سرّیست در صبح تنفّس

166 در آن دم عارفان این راز بینند حقیقت از حقیقت باز بینند

167 کی کاینراز وقت صبحگاهی نظر دارد در اسرار کماهی

168 چنان دارد نظر در صبحگاهان که تا بنمایدش رخ جان جانان

169 در اینجادیدن یارست دریاب به وقت صبح اینجاگاه بشتاب

170 بوقت صبحدم بیدل مشو تو ز راز دوست مر غافل مشو تو

171 بوقت صبحدم آن سرّ ببین تو گمان بگذار و شو اندر یقین تو

172 نظر کن در همه اشیا سراسر که جان میبارد از فیض تو آخر

173 همه نورست ریزان اندر آن دم کز آن دم یافت این ترکیب آدم

174 در این دم گر دمی بر خون زنی تو وطن بالای این گردون زنی تو

175 در آن دم گر کنی اینجا نگاهی پر از نور است ازمه تا بماهی

176 ز عشق روی آن خورشید ذرّات در آن دم مانده اندر عین آیات

177 طلب طالب رخ خورشید باشد همه از جان خود نومید باشد

178 چو آن فیض جلال لایزالی نماید روی خود از پرده حالی

179 همه پیدا شدند از تابش نور بنزدیکی او روی آورند دور

180 همه در عکس نور ذات رقصان شوند و هر یکی گردند تابان

181 سوی خورشید رخ آرند جمله ز رخها پرده بردارند جمله

182 در آن دم چون به پیشش روی آرند بمستی خویشتن زان سوی آرند

183 شوند از بیخودی تا سوی خورشید بسوزند و بمانند عین جاوید

184 بسوزند و فنا گردند در حق در این معنی بقا گردند مطلق

185 بسوزند و شوند اینجا فنا کل بیابندش یقین عین بقا کل

186 بسوزند و شوند آن جوهر اصل که آدم یافت در جنات این وصل

187 همه جوهر شوند از نور خورشید نماید آن زمان تابان جاوید

188 همه جوهر شوند از تابش تاب همه گردند اندر نور غرقاب

189 همه جوهر شدند آنگه نهانی بهر معنی که میگویم چه دانی

190 چه دانی تو بمانده غافل و مست که چون رفتی دل و جان با که پیوست

191 نگردی پاک تا اینجا نسوزی سزد گر نور عشقی بر فروزی

عکس نوشته
کامنت
comment