دلا مسافرت از این دیار از آشفتهٔ شیرازی غزل 911

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

دلا مسافرت از این دیار ویران کن

1 دلا مسافرت از این دیار ویران کن بکوی دوست چو مجنون سری بسامان کن

2 زانس آدمیانت بغیر وحشت نیست چو وحشیان تو قراری زنوع انسان کن

3 طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور پی علاج خود ایدل تو فکر درمان کن

4 تو راز کسوت صحبت بجز ملال نخواست بیا و خویشتن از این لباس عریان کن

5 قناعتی کن و رو کنج عزلتی بگزین زکنج فقر تفاخر به پادشاهان کن

6 برای آنکه بخندی چو غنچه وقت سحر به نیم شب مژه چون ابر خیز و گریان کن

7 نگین خاتم جم در نجف بدست علی ست وداع اهرمن کشور سلیمان کن

8 بجوی بر در کریاس مرتضی راهی زافتخار و شرف جا بفرق کیوان کن

9 تو را در آتش نمرود شهوتست و مقام بترک نفس تو آذر بخود گلستان کن

10 بحرص و شهوت و آزی اسیر در شیراز ببر تو بیخ هوس را و ترک شیطان کن

11 بجوز زلف نکویان کناری آشفته تو را که گفت که خود را چنین پریشان کن

12 بنه مرکب تازی تو زین و رخت به بند بجان عزیمت خاک شه خراسان کن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر