دلا خورشید جان از عطار نیشابوری جوهرالذات 25

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

دلا خورشید جان میبین دمادم

1 دلا خورشید جان میبین دمادم که نور اوست با نور تو همدم

2 دلا خورشید جان را گوش میدار مشو بی عشق دل با هوش میدار

3 دلا خورشید جان خواهی حقیقت ز نور او خبرداری حقیقت

4 دلا خورشید جان داری درونت که نور او شد اینجا رهنمونت

5 دلا خورشید جان داری بدیدار هم اندر نور او شد ناپدیدار

6 دلا خورشید جان داری تو در بر حقیقت اوست سوی ذات رهبر

7 دلا خورشید جان داری یقینست که او اندر درونت یاربین است

8 دلا خورشید جان داری در اسرار دمی او را یقین ازدست مگذار

9 ترا خورشید جان چون هست حاصل ازو یک لحظه دل پیوند بگسل

10 ترا خورشید جان چون ره نمودست ترا از جان جان آگه نمودست

11 دمی غافل مباش ازنور او تو ازو میگوی و غیر او مجو تو

12 دمی غافل مباش از دید جانت که او آمد درون راز نهانت

13 یقین جان تو خورشیدست ای دل کز او مقصودها کردی بحاصل

14 از او مقصود حاصل کردهٔ تو وگر چه در درون پردهٔ تو

15 همت خورشید گِردِ پرده آمد طلبکار تو ای گم کرده آمده

16 تو او گم کرده بودی بازدیدی از آن هر دم هزاران راز دیدی

17 بنور او بدیدی نور او را که نور اوست مر بین نور او را

18 از او مگذر وز او بین سرّ اسرار که تا هر دو یکی باشند در اسرار

19 دلا داری وصال اکنون چه گوئی که جان با تست جانان تو مجوئی

20 حقیقت نور جانت از ذات بنگر که درد تست او درمانت بنگر

21 حقیقت نور او بنگردمادم که از کل میدمد در عین این دم

22 وصال اینجاست منگر از وصالت که بهر اینست اینجا قیل و قالت

23 وصال اینجاست آنکو باز بیند ز جان و دل حقیقت راز بیند

24 یکی وصلست و چندینی طلبکار حقیقت نیست چیزی جز رخ یار

25 یکی وصلست اینجا رخ نموده نمییابند کلّی درگشوده

26 یکی وصلست اگر داری تو دیده دلا در وصل جانان در رسیده

27 دلا در وصل جانانی بمانده چرا در وصل حیرانی بمانده

28 چرا در وصل حیرانی نکوئی که در وصل حقیقت بود اوئی

29 چرا در وصل با او برنیائی که این در را بیک ره برگشائی

30 وصالت دمبدم اینجا فراقست از آن پیوستهات در اشتیاقست

31 وصالت هست اینجاگاه اعیان مشوبر هر صفت اینجا دگر سان

32 طبایع را خبر کردم ز اسرار تو نیز اینجایگه کردم خبردار

33 خبر دادم شما را دمبدم من یکی کردم شما را در عدم من

34 شما را آنچنان واصل بکردم که نقش اینجا شما نقّاش کردم

35 چو نقاش ازلتان رخ نمودست شما را مر دمی پاسخ نمودست

36 شما را رخ نمود اینجای نقاش همی گوید شما را رازها فاش

37 شما را رخ نمود اینجای جانان بگفت اسرارهاتان جمله اعیان

38 نه چندین رازهاتان گفت سرباز نمود اینجا بیان انجام وآغاز

39 شما در وصل اینجا اصل دیده ز دید او بکام دل رسیده

40 ز دیدش مگذرید و راز بینید رخ دلدار در خود باز بینید

41 ز دیدش مگذر ای جان تا بدانی که دید اوست در تو زان عیانی

42 حقیقت نور تو از نور ذاتست طبایع مر ترا عین صفاتست

43 طبایع پردهٔ گِردِ تو بسته که ایشانند شاگرِدِ تو بسته

44 حقیقت هر چهارت هست شاگرد ببسته پرده بنگر گِرد برگِرد

45 ز شاگردان خود آگاه میباش ولیکن از درون با شاه میباش

46 ز شاگردان نظر کن راز بیچون که ایشانند نور هفت گردون

47 ز شاگردان نظر کن خویش بنگر ترا بنهاده سر در پیش بنگر

48 ز شاگردان نظر کن تا بدانی که از ایشان حقیقت بازدانی

49 ز شاگردان نظر کن راز بنگر همی انجام وهم آغاز بنگر

50 ز شاگردان نظر کن هفت گردون حقیقت بعد از آن مر راز بیچون

51 ز شاگردان نظر کن نُه فلک تو نظر کن بعد از آن را یک بیک تو

52 ز شاگردان نظر کن تا چه بینی تو ایشان بین اگر صاحب یقینی

53 ز شاگردان نظر کن ذات اللّه که از ایشان بری در ذات حق راه

54 ز شاگردان نظر کن نور خورشید که آن نوری تو هم پیوسته جاوید

55 ز شاگردان نظر کن نور مه تو که تا بینی در اینجا نور شه تو

56 ز شاگردان نظر کن مشتری هان ز هر کوکب که یابی بگذری هان

57 ز شاگردان نظر کن عرش و انجم که هفت افلاک نزد عرش شد گم

58 ز شاگردان نظر کن فرش بنگر تو فرش اینجا بزیر عرش بنگر

59 ز شاگردان نظر کن بعد از آن لوح که تا سر یابی اینجاگاه و صد روح

60 ز شاگردان نظر کن در قلم باز قلم زن هرچه میخواهی رقم باز

61 ز شاگردان نظر کن نور و جنّت ز کرسی یاب بیشک عین قربت

62 ز شاگردان نظر کن سوی بالا نظر کن بعد از آن در دید الّا

63 ز شاگردان نظر کن جبرئیلت که از حضرت همین آرد دلیلت

64 ز شاگردان نظر کن سرّ یزدان ز میکائیل وجه رزق بستان

65 ز شاگردان نظر کن سرّ آن نور که اسرافیل در تو میدمد صور

66 ز شاگردان نظر کن نور پاکت که عزرائیل گرداند هلاکت

67 در آخر قربت بیچون بیابی بگویم مر ترا که چون بیابی

68 دلا مگذر ز خود این لحظه در خویش نظر کن بی حجاب این جمله در پیش

69 همه در پیش تست و تو ندانی ز من اکنون همه سرباز دانی

70 کنونت میکنم واصل که جانم که راز جملگی از دوست دانم

71 کنونت میکنم واصل ز دیدار دلا اکنون قلم در سر نگهدار

72 نیم جان باتو میگویم کنون راز که بستم در تو مر این پرده را باز

73 منت این پرده بستم تا بدانی که آخر مر مرا اینجا بدانی

74 حقیقت رازدان و کرد کل دم چو تو من نیز اندر پنج و چارم

75 از آن حضرت منم اینجا نمودار حقیقت یافتستم سرّ اسرار

76 از آن حضرت بسوی تو رسیده جمال خویشتن در تو بدیده

77 دلا من باتو اینجا همدمم هان که میگویم ابا تو راز و برهان

78 دلا من با تو کلّی راز گویم نمود سر با تو باز گویم

79 بمن کن هر زمانی تو نظر باز ز من دریاب اینجاگه خبرباز

80 ز من بین راز بیچون و چگویم گه میگویم ترا و رهنمونم

81 همه در خویش میکن سیر ای دل که مقصود تو اینجا هست حاصل

82 همه مقصود تو اینجاست دریاب نه پنهانی یقین پیداست دریاب

83 تو مقصود خود از من کن بحاصل که من دیدارم و همراز مشکل

84 از این پرده که در گرد تو بستست بسی ذرّات اینجا از تو مستست

85 زهستی گرد تو یک پرده بستم ابا تو اندر این خلوت نشستم

86 ابا تو اندر این خلوت ندیمم نمیبینی که با تو هم مقیمم

87 زمانی از تو فارغ من نبودم ابا تو گفتم و وز تو شنودم

88 منم با تو دمادم راز پرداز منم انجامِ تو وَ انجام وآغاز

89 نظر کن دل که تو بود منی پاک ولیکن پرده بستم تا کنم خاک

90 توئی آیینهٔ بیچون اسرار جمال بی نشان از تو پدیدار

91 توئی آیینهٔ لطف الهی گرفته نورت ازمه تا بماهی

92 توئی آیینهٔ خورشید جانها همه اندر تو پیدا گشته اینجا

93 توئی آیینهٔ افلاک و انجم همه در تست اینجاگه دلاگم

94 توئی آیینهٔ صنع ازنمودار بتو پیدا شده اینجایگه یار

95 ز اصلکل توئی آیینهٔ ذات بگردت بسته نزد جُمله ذرّات

96 ز اصل کل تو موجودی همیشه که اندر ذات کل بودی همیشه

97 حدیث دوست دارم دل در اینجا که بود من توئی حاصل در اینجا

98 کنون راهت نمودم تا بدانی دگر در ذرّهها حیران بمانی

99 مشو حیران ز شاگردان صورت که ایشانت همه باید ضرورت

100 حقیقت راه یچون کرده ایشان زده بر گردت اینجا پرده ایشان

101 بگردت پردهٔ عزّت ببسته بنزد تو ابا عزّت نشسته

102 از آن عزّت سوی تو آمده باز در آخر پیش بر کردند جانباز

103 در این پرده توانی یافت دیدار که ایشانند اندر پرده اسرار

104 درین پرده نمائی ره سوی ما به بیرون گر شوی در پرده یکتا

105 در این پرده نمایم رازها من دهم زین پرده هم آوازها من

106 در این پرده هزاران پرده دارم ترا هم پرده و هم پرده دارم

107 در این پرده بسی کردم تماشا که بنمودم عیان اینجایگه لا

108 در این پرده که میبینی مبین پیش چو من داری حقیقت بیشکی خویش

109 منت همراه اینجا رهنمایم منت این پرده از رخ برگشایم

110 درون پردهٔ ما را طلبکار کنونت آمدم اینجا پدیدار

111 درون پردهام من با تو بنگر ز دید من دلا اینجا تو برخور

112 درون پردهام من سرّ جانان ترا بنمودهام بنگر کنون هان

113 درون پرده در تو بی نشانم چنانم سرّ معنی میفشانم

114 درون پردهٔ ای دل در اینجا که تا یکی شوی در دیدن ما

115 منم جان از نمودار تجلّی که با تو همدمم در عین دنیی

116 منم جان و همه در من بدیدند ز من گویند هم از من شنیدند

117 منم جان نفخهٔ ذات و بدان تو بجز من در دو عالم می ندان تو

118 منم جان جوهری بندم در اسرار عجائب جوهریام ناپدیدار

119 منم جان پرتو ذات ار بدانی درونت گفتهام راز نهانی

120 منم جان در همه آفاق گشته بدید تو چنین مشتاق گشته

121 منم جان عاشق تو گشته ایدل که تا همچون خودت اینجای واصل

122 منم جان و کنم ای دل ترا من یقین واصل ابی چون و چرا من

123 منم بر تو شده عاشق در اینجا ز بهرتست ای دل شور و غوغا

124 ز بهر تست ای دل این همه راز که میگویم ترا اینجایگه باز

125 منم بر تو شده عاشق دمادم از آن حضرت دهم پرتو دمادم

126 منم عاشق توئی معشوق در دید ز تو دیده خود اندر عین توحید

127 منم عاشق توئی معشوق اسرار ز تو شد مرمرا اینجا رخ یار

128 منم عاشق توئی معشوق بیچون منم با تو نهان در هفت گردون

129 منم عاشق توئی جان ودل من شده از هر دو عالم حاصل من

130 دو عالم در تو بنهاد است دریاب یقین ای دل دمادم هم خبر یاب

131 دو عالم در تو پنهانست آخر از آن این پرده اینجاگشته ظاهر

132 دو عالم شد طفیلت درحقیقت از آن بنمودهام دیدار دیدت

133 دوعالم در تو موجودست تحقیق تو یاری مر جمال یار توفیق

134 منم یار تو تو یارمنی دوست حقیقت هر دو بی مغزیم و یک پوست

135 حقیقت اصل ما از کردگارست که ما را در درون پروردگارست

136 دو روزی کاندر این منزل فتادیم حقیقت اندر این منزل فتادیم

137 دو روزی کاندر این منزل مقیمیم در این پرده ابا هم ما ندیمیم

138 دو روزی کاندر این منزلگه یار سزد گر هر دو باشیم آگه یار

139 دو روزی کاندر این منزل نهانیم ز دید ذاتِ بیچون در عیانیم

140 در این منزل حقیقت یار باشیم ز وصل دوست بر خوردار باشیم

141 در این منزل حقیقت یار بینیم دمادم اندر این خلوت گزینیم

142 در این منزل منم تو تو منی من من و تو هردو از دیدار روشن

143 در این منزل وصال یار داریم دو روزی کاندر این دِهْ کار داریم

144 در این منزل وصال جان جانهاست حقیقت بر من و تو هر دو پیداست

145 در این منزل در آخر چون فنائیم حقیقت هر دو در بود خدائیم

146 دو همرازیم از آن حضرت رسیده جمال دوست هرگه او شنیده

147 دو همرازیم از آن حضرت در اینجا رسیده باز دیده جال مولای

148 دو همرازیم ما در قرب اعزاز وصال دوست را درهمدگر باز

149 بدیده زان نمود خویش هر دو یکی هستیم اینجا هم من و تو

150 کسی اینجا از آن حضرت ندیدست همه جانها در اینجا ناپدیدست

151 من و تو در یکی این دم وصالیم ز ماضی درگذشته عین حالیم

152 من و تو هردو از نور تجلّی حقیقت مستقیم و عین دینی

153 در این دنیا که مائیم این زمان دوست یقین دانیم کاینجاگه همه اوست

154 من و تو این زمان در حضرت یار رسیدستیم اندر قربت یار

155 کنون اصل دگر ماندست ای دل که تا مقصود کل آید بحاصل

156 کنون اصل دگر اینجاست ما را کز آن اصلست این درخواست ما را

157 من و تو هر دو در اصلیم تحقیق بیا تا هر دو زان یابیم توفیق

158 چو چیزی نیست جز این اصل اینجا بیا تا هر دو خود زان وصل اینجا

159 منوّر خود کنیم از بود احمد(ص) که تا گردیم منصور و مؤیّد

160 اگرچه من که جانم در بَرِ تو حقیقت هستیم ای دل رهبر تو

161 یکی را دیدم اینجا هست روشن نمایم مر ترا دل بشنو از من

162 ز سر تا پای اکنون گوش کن زود مر این حلقه تو اندر گوش کن زود

163 وصالی دارم و دل از همه بِهْ بخواهم تا نمایم مر ترا خِهْ

164 وصال مصطفی اینجاست ای دل ترا و من همه پیداست ای دل

165 وصال مصطفی ماراست دیدار شدیم آخر حقیقت ناپدیدار

166 وصال مصطفی ماراست دریاب بیا تا نگذریمش ما از این باب

167 وصال مصطفی دیدار دیدست ز وصلش مر مرا دیدار دیداست

168 حقیقت من که جانم بشنو ای دل وصال او از آنم گشته حاصل

169 حقیقت من که جان اوّلینم حقیقت دیده و سر پیش بینم

170 بگشتم در همه کون و مکان باز نظر کردم عیان انجام و آغاز

171 همه کون و مکان گردیدهام من که صاحب درد و صاحب دیدهام من

172 همه کون و مکانم زیر پایست مرا در لامکان پیوسته جایست

173 مکان و لامکانم هست روشن که باشم دائما در هفت گلشن

174 مکان و لامکانم آشکاراست بهرجائی مرا دیدار یار است

175 بهرجائی که بینی من بُوَم آن حقیقت کرد ما را ماه تابان

176 همه جائی است عکس پرتوِ من که هر خانه ز من گشتست روشن

177 همه جائی منم اینجا نهانی یقین یکیام اندر کامرانی

178 حقیقت جسم بسیارست و هر یک در او اَمْ جملهٔ جانهایِ بیشک

179 یکیام جمله اندر بود من هست درون نقشها باشم ز پیوست

180 از آن حضرت چو در آدم رسیدم دم خود در دم آدم دمیدم

181 از آن حضرت شدمدرجسم آدم که آن دم دارم اینجاگه در این دم

182 دمِ آدم ز من روشن نمودست از آنش جان من از من نمودست

183 دم آدم ز من تحقیق جان یافت حقیقت از من اینجاگه نشان یافت

184 نبد پندار آدم تا من از وی شدم اجسامش اندر هر رگ و پی

185 چواندر آدم ای دل راه دیدم ترا اینجایگه ناگاه دیدم

186 تو ره دیدی نشانش کرده بودی حقیقت منزل و در پرده بودی

187 در این منزل رسیده بودی اینجا درون پرده بودی باز تنها

188 نه جانت بود نی اسم حقیقت درون پرده دیدی در طبیعت

189 ترا این چار طبع اینجا بناچار در اینجا کرده بودندت گرفتار

190 گرفتار بلا بودی یقین تو نبودی اندر اینجا پیش بین تو

191 نمیدانستی اینجاگه چپ از راست بدین تاریکنا بودی تو در خواست

192 نه ره میبینی اندر چه فتاده در این دامِ بلا ناگه فتاده

193 چو من در تو رسیدم نزد آدم ترا دیدم در آنجاگاه محرم

194 تراکردم نظر ای دل در اینجا فروماندم از این مشکل در اینجا

195 حقیقت جسم آدم بود از گِل فتاده همچو او در عزّ و در ذلّ

196 فتاه دیدم آدم زار و مسکین میان مکّه و طایف دگر بین

197 من از آن حضرتِ بیچونِ اللّه چو آدم یافتم اینجا بناگاه

198 همی فرمان از آن حضرت درآمد مرا از لامکان این مژده آمد

199 که هان ای روح گردنده در افلاک کنون شو این زمان در صورت پاک

200 کنون شو این زمان در سوی صورت کز این صورت بیابی تو حضورت

201 کنون شو این زمان نزدیک ای دل که مقصود تو شد اینجای حاصل

202 کنون شو این زمان تا جان نمائی درون پرده تو پنهان نمائی

203 مقام تست این صورت درون شو حقیقت روح امشب راز بین شو

204 مقام تست این خاک اندر اینجا درون رو زود و روح پاک بنما

205 مقام تست اینجاگه جمالت که اینجاگاه خواهد بُد وصالت

206 مقام تست اینجا کن قراری یقین درجزو خود میکن نظاری

207 مقام تست اینجا باش شادان در اینجا یاب هم پیدا و پنهان

208 مقام تست این صورت حقیقت نظر کن هم نما این دید دیدت

209 مقام تست این صورت ز اسرار در اینجاگه شوی از دل خبردار

210 مقام تست جان اندر مقامی درون رو زانکه اینجاگه تمامی

211 در این صورت فرو شو تا تو باشی پس آنگاهی بما یکتا بباشی

212 در این صورت ابا تو راز گویم حقیقت سرّ خود را بازگویم

213 در این صورت ترا اعزاز بخشم ز بود خویش عزّ و ناز بخشم

214 در این صورت ترا اینجاست کاری در این صورت مرایابی تو باری

215 در این صورت کنم روشن ترا راز ببینی تو بما انجام و آغاز

216 در این آیینهٔ ما کن نظر تو که خواهی یافتم از ما خبر تو

217 ز من بشنو که من آمرزگارم ترا اینجایگه پروردگارم

218 منم پروردگار تو که روحی دهم اینجا ترا فتح و فتوحی

219 کنون در صورت آدم لقا شو در این صورت کنون دیدار ما شو

220 کنون در صورت آدم یکی باش دوئی منگر در این جاگه یکی باش

221 شکست بردار وین پرده میندیش نظر میکن در اینجاگاه از خویش

222 منم در تو توئی از من حقیقت شده در جسم او روشن حقیقت

223 یقینت اندر اینجا هست نوری کز آن نورت رسد هر دم حضوری

224 حقیقت نور ما بشناس ای جان درون دل ببین آن نور تابان

225 بدان آن نور و در وی پیش بین شو درون پرده در عین یقین شو

226 درون پرده بنگر راز ما را همی دون در یقین آغاز ما را

227 من ای دل دادم آدم را حقیقت شدم در جسم او سوی طبیعت

228 یکی نوری در آن موجود دیدم که آن نور از حقیقت بود دیدم

229 یکی نوری بُد از اسرار اعیان که میتابید از پیدا و پنهان

230 حقیقت بود نوری از سوی ذات فروزان گشته اندر جمله ذرّات

231 حقیقت نور سرّ لامکان بود که در آدم رهش از من نهان بود

232 حقیقت نور ذات ای دل بدیدم درون آدم اینجا آرمیدم

233 تودر اینجا بُدی ای دل یقین هان ترا دیدم درون پرده مرجان

234 بهم پیوسته گشتیم از نمودار ترا دیدم شدی از خواب بیدار

235 شدی بیداردل ازخواب غفلت که بردی از نفس غرقاب غفلت

236 شدی بیدار از من در سوی نور بمن نزدیک گشتی ای ز دل زود

237 مرادیدی و میبشناختی راز ز من دیدی حقیقت عزّت و ناز

238 منم اعیان ذات و راز دیدم ترا بشناختم چون باز دیدم

239 تو بودی آینه من نور در تو حقیقت در یکی نه نور در تو

240 تو چون بیدار گشتی ازعیانی منت بودم همه راز نهانی

241 منت اینجایگه آگاه کردم حقیقت این دمت کل شاه کردم

242 مرا بسیار سردادست دادار دلا بشنو که تا گردی خبردار

243 چو از حضرت در اینجا دیدهام تو ز ذرّات جهان بگزیدهام تو

244 ترا بگزیدهام در کلّ دنیا ترا دیدم عیان سر هویدا

245 نظر دارد بمن جانان که جانم کنون اندر تو من عین العیانم

246 نظر در هر دو دارد تا بدانی حقیقت آن نظر از لامکانی

247 بود ما را دلا بشنو تو قصّه برون آر این زمان از خویش غصّه

248 برون کن غصّه از خود تا بیابی بهرجانب چرا چندین شتابی

249 توئی دل من ترا دارم در اینجا حقیقت بین که دلدارم در اینجا

250 توئی و من کنون هستمت دلدار ز من این دم ز جانان شو خبردار

251 چو من گفتم در این اسرار رازت بهر نوعی بخواهم گفت بازت

252 یکی اصلم از آن حضرت در اینجا بگویم با تو زان قربت دراینجا

253 تو سالک هم منم اینجای سالک حقیقت زندهام اندر ممالک

254 تو سالک من ترا سالک شدم بیش کنون واصل شدم ازتو شدم پیش

255 تو این دم سالکی در پرده مانده ابا صورت کنون افسرده مانده

256 تو این دم سالکی و راز دیده جمال من در اینجا باز دیده

257 تو این دم سالکی در راه جانان نهٔ کلّی همی آگاه جانان

258 تو این دم سالکی در پردهٔ راز ندیدستی حقیقت سرّ کل باز

259 تو این دم سالکی تادر یقینت ببینی باز سرّ اوّلینت

260 تو این دم سالکی واصل شوی کل مراد جاودان حاصل کنی کل

261 توئی سالک کنون با من سفر کن ز بود من کنون در من سفر کن

262 توئی سالک بمن بین سرّبیچون که بنمایم ترا کل بیچه و چون

263 توئی سالک بگویم با تو آخر حقیقت ذات رحمانست ظاهر

264 توئی سالک منت در بود آدم حقیقت در بر مقصود آدم

265 توئی سالک حقیقت اصل یابی ز من در عاقبت تو وصل یابی

266 وصال یار اینجاگه نه بازیست که هر لحظه هزاران عشقبازیست

267 وصال یار پیداست و ره نیست حقیقت می ز کویش هیچ ره نیست

268 بدو یکیست وصل جاودانی کسی کو یافت اصل زندگانی

269 کسی کاندر وصال امّید دارد حقیقت او دلی جاوید دارد

270 چو خورشیدش همی روشن بود دل شود مقصود او در عشق حاصل

271 حقیقت اندر اینجا آخر کار وصال دوست میآید پدیدار

272 وصال دوست از جان میتوان یافت ز جان اینجای جانان میتوان یافت

273 اگر جانان طلبکاری ز جان یافت ز جان پرسید آنگه جان جان یافت

274 ز جان پرس و ز جان بین راز بشنو بدین گفتار پر معنی تو بگرو

275 ز جان پرس و ز جان واصل شو اینجا که جان کردست جانان حاصل اینجا

276 ز جان پرس از حقیقت تا بگوید دوای دل حقیقت جان بجوید

277 ز جان بشنو که تا آخر ز جان است مرا مقصود جان عین العیان است

278 ز جان بشنو که جان آمد خبردار دلا میگویمت از جان خبردار

279 حقیقت قصّهٔ جان بس درازاست بشیب افتاده از زیر فرازاست

280 حقیقت قصّهٔ جان بس عزیز است یقین در وی همی بسیار چیز است

281 کنون از جان و دل گفتار باقیست که خواهم گفت از آن اسرار باقیست

282 کنون از جان و دل خواهی شنودن تو آخر جان و دل مر ذات بودن

283 سخن از جان و دل میگویمت باز که جان ودل یقین شد صاحب راز

284 سخن از جان ودل چون می برآید حقیقت مر دل وجانها رباید

285 سخن از جان ودل عطار بشنفت در اینجا عاقبت با سالکان گفت

286 سخن از جان و دل گوید حقیقت از آن شد جان و دل بیشک طبیعت

287 سخن از جان و دل گویم دمادم که این دم یافتیمت بود آدم

288 سخن از جان ودل بیرون نهادم حقیقت در بر بیچون نهادم

289 سخن از جان ودل میگویمت باز که از جان دل آمد سرّ این راز

290 سخن چون جان کند تقریر با دل مراد اندر حقیقت جمله حاصل

291 سخن چون جان بگوید با دل اینجا شود مقصود کلّی حاصل اینجا

292 سخن جان گفت و چندی دل شنیدست ولیکن دل حقیقت آن ندیدست

293 سخن جان گفت هم چندی بگوید دوای دل همین جاگه بگوید

294 سخن جان گوید و دل بشنود باز در این گفتار بیچون بگرود باز

295 سخن جان گوید از دیدار گوید حقیقت بادل بیدار گوید

296 دل بیدار دارد گوش با جان حقیقت زآنکه دارد سرّ جانان

297 دل بیدار هرگز مینمیرد که ازجان این بیانها یاد گیرد

298 دل بیدار کی غافل شود زین که امّیدش یقین حاصل شود زین

299 دل بیدار جان با دیده یار است مر او را اندر اینجا دید یار است

300 دل بیدار اینجا راز جانش همی گوید حقیقت در نهانش

301 دل بیدار جان میگویدش باز درون پرده زان میگویدش راز

302 دل بیدار از جان میستاند همی منشور عشقش باز خواند

303 ابا ذرّات تا ایشان بدانند حقیقت سرّ عشق از جان بدانند

304 حقیقت جان خبردارست از دل دل از جان میکند مقصود حاصل

305 حقیقت جان خبردارست از آن راز از آن بادل دهد اینجا خبرباز

306 کجا گشتست اندر گرد آفاق حقیقت جانست اندر جملگی طاق

307 همه جانست و دل گر باز بینی یکی اصلست اگراین راز بینی

308 همه جان و دلست اندر حقیقت یکی پرده است بسته این طبیعت

309 همه جان و دل است ار می بدانی نمیداند کس این راز نهانی

310 همه جانست و دل اندر بدیدار در آخر جان شده ازدل خبردار

311 همه جانست و جانان سرّ جانست حقیقت دوست اندر جان عیانست

312 همه جانست و جانان واقف جان حقیقت اوست اینجا واصف جان

313 همه جانست و جانان راز گوید ابا جان دل ز جان می راز جوید

314 همه جانست و جانان آفتابست حقیقت جان برش چون ماهتابست

315 همه جانست و جانان رخ نموده حقیقت نور جان هر دم فزوده

316 همه جانست وجانان آشکارست حقیقت جان یقین دیدار یارست

317 همه جانست و جانان در بر جانست در اینجاگاه او مر رهبر جانست

318 ز جانان گشت مشتق جان طبیعت وطن گاه عیانش شد حقیقت

319 ز جانان گر خبرداری توجان بین درون جان تو جانان را عیان بین

320 سخن ازجان شنو اکنون تو ای دل که تا می باز دانی راز مشکل

321 سخن ازجان شنو کو باز گوید ترا اسرار کلّی راز جوید

322 ز جان هر کو خبردار است اینجا چو دل در راز بیدار است اینجا

323 بسی جان دادگان در دل رسیدند کمال جان جانان میندیدند

324 طلب کردند اوّل دل در اینجا که تا یابند راز مشکل اینجا

325 طلب کردند دل تا باز جویند حقیقت از دل اینجا راز جویند

326 چو اندر قربت دل راه بردند ز دل در جان رهی ناگاه بردند

327 ز دل در جان نظر کردند آخر که جان پنهان شد و دل گشت ظاهر

328 ز ظاهر میتوان دیدن یقین چیز ولیکن مینداند هر کسی نیز

329 که ازجان وصل جانان میتوان یافت یقین منصور از این راز نهان یافت

330 کسی کز جان حقیقت جست اسرار حقیقت رخ نمودش بیشکی باز

331 خب راز جان بپرس و زو یقین بین تو جان را دید راز اوّلین بین

332 قل الرّوح است مِنْ اَمْر از سوی ذات دمیده نفخه اندر جمله ذرّات

333 قل الرّوحست ازدیدار بیچون نموده روی در دل بیچه و چون

334 قل الرّوح است سرّ ذات دیده حقیقت عین مر آیات دیده

335 قل الرّوحست عاشق داند این راز که اودیدست این معنی سرباز

336 قل الرّوح ار در این جا باز بینی حقیقت جان تو هر راز بینی

337 قل الرّوح از بدانی آخر کار حجابت او براندازد بیکبار

338 قل الرّوح ار بدانی وصل یابی که او اصل است هم زو وصل یابی

339 قل الرّوح ار بدانی زنده گردی درون جزوو کل تابنده گردی

340 قل الرّوح ار بدانی دید یارست که بنموده رخ اینجا پنج و چارست

341 قل الرّوح از بیابی در درونت حقیقت او کند مر رهنمونت

342 قل الرّوح ار بیابی در جهان تو یکی گرداندت اندر مکان تو

343 قل الرّوح ار بدانی در همه جا کند در آخر کارت چو یکتا

344 قل الرّوح ار بدانی مر توانی که میگوید ترا کلّ معانی

345 قل الرّوحست اینجا در دمیده در این دم در دم واصل رسیده

346 قل الرّوح است در دل آشکاره حقیقت خود بخود در حق نظاره

347 کسی کین سر بداند جان شود او اگر راز نهان مینشنود او

348 حقیقت جانست اینجا نفخهٔ ذات مزیّن کرده اینجا جمله ذرّات

349 حقیقت پردهٔ او جسم آمد خدا بود و در اینجا اسم آمد

350 در این بیت ار توانی راه بردن رهی زینجا بسوی شاه بردن

351 ولیکن ظاهرست احکام صورت ز دل وز جان بباید گفت نورت

352 کز اینجا میبتابد روشنائی رسیم آنگاه در عین خدائی

353 سخن بسیار گفتیم از حقیقت ولیکن راز بیچون در شریعت

354 توان دانست تا یکی شود دید حقیقت جسم و جان در سرّ توحید

355 سخن قانون عقل آمد در این راه چنین پرداخت اینجا بیشکی شاه

356 نمود جملگی در جسم آمد همه بیدار دید اسم آمد

357 یکایک را همی تقریر کردن ز شرع و دید جان تفسیر کردن

358 سخن ز اندازه گر بسیار گفتیم حقیقت بیشکی با یار گفتیم

359 سخن چون جملگی از دید یار است ولیکن از معانی بیشمار است

360 بصبر اینجا شود مقصود حاصل حقیقت دل شود از روح واصل

361 دگر جسم از دلش امّید یابد که تا جان دید دید دید یابد

362 دل و جان آشنای کردگارست بنزد عاشقان دیدار یارست

363 کنون تن دل کن و دل کن یقین جان کز این معنی بیابی سرّ جانان

364 دلت آیینهٔ سرّ جلالست ولیکن جان یقین عین وصالست

365 دلت آیینه شد تا جان نماید ز جان آنکه رخ جانان نماید

366 دلت آیینه شد از دید صورت میاور سوی او دیگر کدورت

367 دلت آیینهٔ سرّ تجلّی است کز این آیینهات امروز پیداست

368 دلت را داد زنده همچو عیسی که تا گردد حقیقت آن مصفّا

369 ترا عیسی درون دل نشسته بتقوی از طبیعت باز رسته

370 ترا عیسیّ جان در آسمانست بچارم در چنین شرح و بیانست

371 ترا عیسی جان باید نظر داشت که او اینجا و آنجا را خبر داشت

372 دمادم گوش کن در عیسی جان که خواهد کردن او را ذات و برهان

373 ز عیسی بشنوی اسرار آن دید که در جام حقیقت جان جان دید

374 چهارم آسمان دل مصفّاست حقیقت منزل و مأوای عیسی است

375 در اینجا عینِ جانِ بازماندست که اندر شوق صاحب راز ماندست

376 از آن ره سوی عیسی بردهٔ تو حققت زنده ور نه مردهٔ تو

377 اگر در محنت عیسی رسیدی حقیقت ذات در چارم بدیدی

378 از آن عیسی بچارم باز ماندست که اندر شوق صاحب راز ماندست

379 یقین در چار طبع خود تو بنگر که چارم آسمانست ودو منگر

380 در این چارم سما در سوزن جسم بمانده لاجرم در صورت اسم

381 ولی چون رازدار آمد چه باکست که عیّسی مصفّا ذات پاکست

382 نه او از باب پیدا شد حقیقت که مریم بکر بود و بی طبیعت

383 در این معنی بسی شرح است بسیار ولیکن میرود کآرد پدیدار

384 سخن تا آخری آید سرانجام بیابد در یقین آغاز و انجام

385 خبرداری که عیسی جمله دیدست ابا تو گفته و سر ناپدیدست

386 حقیقت عزلتی جسته ز دنیا چو روح القدس او رسته ز دنیا

387 از آن دنیا رها کردست از دید که اینجا یافتست او سرّ توحید

388 از آن دنیا رها کردست آن ماه که مکشوفست او را حضرت شاه

389 از آن دنیا رها کرده ز عزلت که اینجا دید بیشک سرّ قربت

390 در آن منزل که او آگاه او شد حقیقت جمله او رادید و او بُد

391 در آن منزل چو روح اللّه بنشست حقیقت روح شد اللّه پیوست

392 در آن منزل وصالش روی بنمود تو پنداری حجابش سوزنی بود

393 درآن منزل که عیسی دارد اکنون بَرِ آن برگ کاهی هست گردون

394 در آن منزل وصال عاشقانست کسی کین یافت اینجا عاشق آنست

395 در آن منزل اگر ره بردهٔ باز برو زینجا و این پرده برانداز

396 در آن منزل وصال اندر وصالست حقیقت کل تجلّی جلالست

397 در آن منزل هر آنکس کو خبر یافت چو عطّار اندر اینجا در نظر یافت

398 نظر کن باز تا منزل ببینی ز جان بنگر یقین تا دل ببینی

399 نظر کن باز اندر منزل جان که دل خوانند او را جمله مردان

400 نظر کن دل که دل مأوای عیسی است حقیقت عیسی جانت در آنجاست

401 نظر کن در دل و عیسی تو بنگر ز عیسی جوی ذات و زو تو مگذر

402 نظر کن در دل عیسی یقین بین مر او را اندر اینجا پیش بین بین

403 نظر کن در دل و عیسی تو بشناس که عیسی جانست جان اینجا تو بشناس

404 بمنزلگاه دل دارد وطن او حقیقت دید جان خویشتن او

405 چنان واصل بود در منزل دل که یکسانست او را راه و منزل

406 در اینجا راز اشیا بازدیدست حقیقت ذات یکتا بازدیدست

407 در اینجا ذات کل او را عیانست ز چارم مر ورا سرّ نهانست

408 حقیقت سالک اینجاگه بیندیش که عیسی داری اینجاگاه در پیش

409 ترا عیسی حقیقت بیش باشد که در هر کار پیش اندیش باشد

410 ز عیسی غافلی ای بیوفا تو از آن اینجا نداری این صفا تو

411 ز عیسی غافلی تو در شب و روز از آن از وی نمیگردی تو پیروز

412 بچشم اول جمال او نظر کن همه ذرّات از عیسی خبر کن

413 ز عیسی غافلی او را ندیده کنون بگشای اینجا گاه دیده

414 بچشم دل توانی دید عیسی که تا یابی تو دیدِ دید عیسی

415 همه ذرّات با عیسی اَبَرراز ولی عیسی در اینجاگاه میتاز

416 نمییابند از آن غافل بماندند چنین اینجای بیحاصل بماندند

417 دل اینجا این زمان اسرار عیسی حقیقت مر ورا گشته است پیدا

418 وصال جان بخواهد یافت تحقیق که تا جانست جان را هست توفیق

419 چو عیسی در درون پرده باشد چرا ذرّات او گم کرده باشد

420 چو عیسی همچو خورشید است تابان درونِ پردهٔ چارم شده جان

421 حقیقت با دل اینجاگه سخن گفت دل آن اسرار دیگر باز بشنفت

422 رها کردیم اوّل قصهٔ جان که بادل رازها میگفت پنهان

423 کنون بر سوی آن سرباز کردیم در آن اسرار صاحب راز کردیم

424 حقیقت قصّهٔ جان سرّ جان بود که میگفت او ابا دل باز بشنود

425 توئی جان و توئی دل تا بدانی اباتست این همه راز نهانی

426 حقیقت قصّهٔ دل گوش کن تو از این معنی دلت بیهوش کن تو

427 از آن دم گفت جان بادل یقین باز حقیقت سرّ خود را در یقین باز

428 که من چون سوی آدم آمدم باز حقیقت دیدم او را صاحبِ راز

429 تو بودی در درون من از برونت نظر کردم شدم سوی درونت

430 چودیدم دل یکی نوری ترا من که دیدم نور را سوی لقا من

431 حقیقت نور پاک مصطفی بود که نورش بیشکی نور خدا بود

432 نظر کردم و درآن نور حقیقت که میتابید در تو در طبیعت

433 منور بودپرده از جمالت سوی پرده فکنده اتّصالت

434 منوّر گشته دیدم چشمت ای دل ترا آن نور اینجاهست حاصل

435 نظر کن نور احمد در درونت دلا تا هست اینجا رهنمونت

436 بدان نور محمد(ص) راز دریاب همی انجام با آغاز دریاب

437 چونور مصطفایت رهنمونست ترا این دم کنون عزت فزونست

438 از آن حضرت بپرسیدم چنین باز که نور کیست با این عزّ و اعزاز

439 نمیدانستم اوّل نور جانان که تا آمد مرا منشور جانان

440 حقیقت جان تو هم این نور داری از او این عزّ و این منشور داری

441 تو داری نور اندر دل یقین است که نور رحمةٌ للعالمین است

442 از آن حضرت بپرسیدم چنین باز که نور چیست با این عزت و ناز

443 ندا آمد که نور احمدِ ماست که اندر دل ترا این لحظه پیداست

444 تو داری نور احمد جان و دل هم نظر کن اندر این نورت دمادم

445 که نور ماست لیکن اسم دریافت حقیقت هم دل و هم جسم دریافت

446 حقیقت دل ابا تن گفت این راز ترا این یافت از دل عاقبت باز

447 حقیقت نور احمد در دل و جانست درون جمله چون خورشید رخشانست

448 دلا اکنون از این پندار گشتی ز نور دوست برخوردار گشتی

449 ظهورت تا بطون این نور دارد حقیقت در ره این منشور دارد

450 همه ذرّات اکنون راز دیدند که مر نور محمّد باز دیدند

451 که ای ذرات ای دل گوش کردند چو تو این دم از این می نوش کردند

452 حقیقت جملگی دریافته این گمانشان شد یقین اینجایگه زین

453 دل وجان مر دو نور مصطفایست از آن این پرتو عزّ و بقایست

454 ولکین ای دل اکنون راز دیدی یقین نور محمّد باز دیدی

455 کنون گر واصل این نور گشتی حقیقت همدم منصور گشتی

456 نظر یک دم مگردان هان از این نور که واصل شد یقین زین نور منصور

457 همه ذرات عالم نوراو شد از آن هر مدبر شرعش نکو شد

458 حقیقت هر که اندر شرع آمد ز نورش در یقین بی فرع آمد

459 حقیقت هر که شرع او بیابد همه اسرارها نیکو بیابد

460 حقیقت شرع او شد راحت جان از آن دل یافت اینجا ذوق جانان

461 جوابی داد جان بادل چنین گفت حقیقت او ابا جان در یقین گفت

462 که ای جان خوب گفتی این بیان باز بدانستم ز تو من این یقین باز

463 من و تو این زمان هر دو یکیایم یقین دیدار جانان بیشکیایم

464 من و تو این زمانیم از نمودار حقیقت هر دو گشته صاحب اسرار

465 من و تو این زمان دیدار یاریم در این خلوت حقیقت پایداریم

466 من و تو این زمان هستیم تا یار حقیقت نقطهایم و عین پرگار

467 تو زان حضرت برِ ما چون رسیدی جمال خویشتن در من بدیدی

468 مرا دیدی و در من بی نشانی تو درمن این زمان راز نهانی

469 توئی جان من این دم سوی جانان که اندر خلوتی در کوی جانان

470 توئی این دم از آندم آمده باز حقیقت مر مرائی صاحب راز

471 توئی این دم مرا بیچون نموده کمال من در اینجاگه فزوده

472 توئی ایندم از آندم کل خبردار مرا کردی یقین از خواب بیدار

473 مرا بیدار کردی این زمان تو نمودی رازم اینجاگاه جان تو

474 مرا بیدار کردستی ز دیدت منم این لحظه کل اعیان دیدت

475 مرا بیدار کردستی تو از خواب وگر بودم من اندر بحر غرقاب

476 مرا بیدار کردستی ز صورت که تا دریافتم عین حضورت

477 مرا بیدار کردستی کنون تو ندارم هیچکس جز رهنمون تو

478 مرا بیدار کردستی تو از دوست وگرنه مبتلا بودم در این پوست

479 مرا بیدار کردستی تو از دید وگرنه بودم اندر عین تقلید

480 مرا بیدار کردی آخر کار وگرنه بودم اینجاگه گرفتار

481 مرا بیدار کردی از دم خویش مرا بنهادهٔ کل مرهم خویش

482 در اینجاگه یقین افتاده بودم یقین دیوانه ودل ساده بودم

483 در اینجا من بدست چار انباز بُدَم اینجایگه در سوز و در ساز

484 در اینجاگه بُدم من چون بزندان توام زینجا رهائی ده هم از جان

485 چو مرغی اندر این دام بلا من بدم اینجا گرفتار قضا من

486 در اینجاگه شب و روز از غم دوست بُدم سوزان حقیقت در سوی پوست

487 در اینجاگه یقین من دور بودم ز نور عشق من مهجور بودم

488 چو مرغی در قفس محبوس مانده درون پردهام مدروس مانده

489 چو مرغی مانده اینجا زار و مسکین نبودم اندر اینجا هیچ ره بین

490 چنان در غم بُدم در سال و در ماه نمیبردم یقین در وصل تو راه

491 چنان در غم بُدم مسیکن و حیران نمیدانستم این ره سویت ای جان

492 چنان در غم بدم در دست این چار فرومانده اسیر اینجا بناچار

493 چنان در غم بدم از دست ایشان که دائم بود اندر غم پریشان

494 چنان محبوس بودم جان در این تن ولیکن هم یقین میدیدهام من

495 حقیقت نور احمد در درونم که او بُد اندر اینجا رهنمونم

496 وگر نور تو میدیدم بتحقیق که آخر یافتم هم از تو توفیق

497 ولیکن قصّه میگویم برت باز که هستی بیشکی تو صاحبِ راز

498 من بیچاره در زندان صورت دمادم میرسید از تو حضورت

499 چرا لیکن نمیگفتی مرا باز حقیقت تا شوم من صاحب راز

500 طلب میکردمت اینجا یقین من گهی در عشق و گه در کفر و دین من

501 تو میدانی که بر من می چه رفتست که تاگوشت کنون رزت نهفتست

502 تو میدانی که هستی صاحبِ راز که دیدستم رخت اینجایگه باز

503 تو میدانی مرا درد نهانی نمیداند کسی باری تو دانی

504 تو میدانی که من دیدم بلایت که تادیدم در آخر من لقایت

505 تو میدانی مرا تامن که چونم فتاده اندر این دریای خونم

506 از آن حضرت خبردارم کنون من بدین منزل رسیدم باز چون من

507 خبردارم کنون زان حضرت پاک که اینجا آمدم اندر سوی خاک

508 از آن حضرت مرا چون ذات بیچون حقیقت ره نمود از هفت گردون

509 ره سیر فنا کردم از اینجا رسیدم بار دیگر من در اینجا

510 ره سیر فنا کردم از آن دید جدا ماندم نهان از عین توحید

511 ره سیر فنا کردم ز دیدار فتادم ناگهان اندر ره یار

512 ره سیر فنا کردم در این دور فتادم ناگهان اندر ره دور

513 ره سیر فنا کردم زحضرت جداگشتم یقین از سیر قربت

514 ره سیر فنا کردم از آن ذات رسیدم من در اینجا سوی ذرّات

515 ره سیر فنا کردم حقیقت رسیدم ناگهان سوی طبیعت

516 جدا ماندم یقین از حضرت پاک رسیدم در یقین تا منزل خاک

517 سوی خاک آمدم این لحظه دانم که پیدا میشود راز نهانم

518 سوی خاک آمدم از سوی افلاک بدیدم صورتی در حقهٔ خاک

519 سوی خاک آمدم تا راز بینم وطن گاه فنا را باز بینم

520 سوی خاک آمدم من نور مطلق روان گشته من از حضرتِ حق

521 سوی خاک آمدم اینجا بتحقیق که تا یارم چه خواهد داد توفیق

522 نظر کردم من اندر منزل خاک در اینجا باز دیدم حضرت پاک

523 از آن منزل بدین منزل رسیدم در اینجا گرد جانان ناپدیدم

524 نبود بود گشتم من در اسرار نهان بودم ولی در عین اظهار

525 حقیقت محو بودم اندر اینجا فنا گشته از آن نور مصفّا

526 طلبکار عیان یار بودم از آن حضرت ندائی میشنوم

527 از آن حضرت ندا آمد بگوشم که حیران گشت اینجا عقل و هوشم

528 ندا آمد بر من از سوی ذات که هان شو این زمان در سوی ذرّات

529 ندا آمد بر من از سوی دوست که ای مغز این زمان شو در سوی پوست

530 ندا آمد که ای دل در سوی دل درون شو تا شود راز تو حاصل

531 نظر کردم در آن دم راز دیدم خود اندر سوی صورت باز دیدم

532 نهان دیدم خود اندر قالبی من بنور من شده اینجای روشن

533 بنور خویش اینجا یافتم خویش ولیکن چون حجابی یافتم بیش

534 حجابی یافتم چون پرده بر در درون او هزاران انجم و خور

535 عجب جائی بدیدم خوب و دلکش یکی در خاک و باد وآب و آتش

536 چنانش جذب کردم آندم اینجا همه ذرّات دیدم پر ز غوغا

537 حجاب آمد برم زینجا حقیقت گرفتار آمدم من در طبیعت

538 در اینجا سالها در انتظارم ضعیف و خسته و مجروح و زارم

539 چنان در قید بودم مانده اینجا غریب و بی نوا و زار و تنها

540 خبردارم که نور پاک دیدم عیان خویش در خاک دیدم

541 عیان خویتشن دیدم در اینجا میان دمدمه در شور و غوغا

542 یکی نوری درون خویش دیدم کزان من جملگی در پیش دیدم

543 نظر کردم درون و هم برونم بدیدم خویش را دیدار چونم

544 ندیدم هیچ جز چارم طبایع فروماندم در این صنع و صنایع

545 اگرچه منزلت خوش بود و ناخوش شدم ازخاک و باد و آب وآتش

546 نه هم جنسم بدید و سرکشانید بهر جائیم سرگردان دوانید

547 دمی در شیب و یک دم سوی بالا شوم چون باز بینم جای بر جای

548 دمی در صومعه در راز باشم دمی از عشق در پرواز باشم

549 دمی اندر خراباتم نشسته دمی اندر مناجاتم شکسته

550 دمی گریانم از شوق وصالش که میبینم برون نور جمالش

551 در این خلوتسرای و منزل خاک فروماندستم از دیدار افلاک

552 مرا چون عقل اینجا یار آمد تماشایم در این پرگار آمد

عکس نوشته
کامنت
comment