1 دلا گنج روانی سوی این ویرانه میآید نمیدانم چه در دل دارد آن مستانه میآید
2 دو عالم مدعی در پیش و پس جانانه میآید نمیدانم چرا آن آشنا بیگانه میآید
3 تجلی طور را از رفتن موسی نمایان شد فزون گردد جلای شمع چون پروانه میآید
4 مرا غفلت دوبالا میشود از وعظ بیمعنی که خواب اکثر گران از گفتن افسانه میآید
5 اگر در فکر توحیدی به دریای محبت شو که از این بحر دایم گوهر یکدانه میآید
6 رجوع اهل عالم با سعیدا نیست از دانش که طفلان جمع میآیند چون دیوانه میآید