-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دلا، گر عاشقی، بنشین، که جانانت برون آید بر آن در منتظر میباش، تا جانت برون آید
2 اگر صد سال آب از گریه بر آتش زند چشمم هنوز از سینه من سوز هجرانت برون آید
3 ز تاب آتش می، چون عرق ریزد گل رویت زلال رحمت از چاه زنخدانت برون آید
4 چه بینم آفتابی را، که از جیب فلک سر زد؟ خوش آن ماهی، که هر صبح، از گریبانت برون آید
5 سوار خاک میدان توام، آهسته جولان کن نمیخواهم که گردی هم ز میدانت برون آید
6 هلالی، خواستی کز ضعف تن افغان کنی اما تو آن قوت کجا داری، که افغانت برون آید؟