- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دلا من قدر وصل او ندانستم تو میدانی کنون دانستم و سودی نمیدارد پشیمانی
2 شب وصل تو شد روزی و قدرش من ندانستم به دشواری توان دانست قدر آسانی
3 به بایدی نا گه از رویت فتادم دور چون مویت به سر میآورم دور از تو عمری در پریشانی
4 به آب دیده هر ساعت نویسم نامهای لیکن تو حال ما نمیپرسی و نقش ما نمیخوانی
5 حدیث کار و بار دل چه گویم بارها گفت: که بد حال است و تو حال دل من نیک میدانی
6 سر خود را نمیدانم سزای خاک درگاهت ولیکن کردهام حاصل من این منصب به پیشانی
7 الا ای بخت کی باشد که باز آن سرور رعنا را بدست آری بناز اندر کنار ماش بنشانی؟
8 صبا چون نیست امکان تصرف در سر کویش نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!
9 چو زلف او مرا جانی است سودایی ز من بستان به شرط آنکه چون پیشش رسی در پایش افشانی
10 برو در یک نفس بازا که یک دم ماند سلمان را نخواهی یافتن بازش دمی گر دیرتر مانی