دلا من قدر وصل او ندانستم از سلمان ساوجی غزل 340

سلمان ساوجی

آثار سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

دلا من قدر وصل او ندانستم تو می‌دانی

1 دلا من قدر وصل او ندانستم تو می‌دانی کنون دانستم و سودی نمی‌دارد پشیمانی

2 شب وصل تو شد روزی و قدرش من ندانستم به دشواری توان دانست قدر آسانی

3 به بایدی نا گه از رویت فتادم دور چون مویت به سر می‌آورم دور از تو عمری در پریشانی

4 به آب دیده هر ساعت نویسم نامه‌ای لیکن تو حال ما نمی‌پرسی و نقش ما نمی‌خوانی

5 حدیث کار و بار دل چه گویم بارها گفت: که بد حال است و تو حال دل من نیک می‌دانی

6 سر خود را نمی‌دانم سزای خاک درگاهت ولیکن کرده‌ام حاصل من این منصب به پیشانی

7 الا ای بخت کی باشد که باز آن سرور رعنا را بدست آری بناز اندر کنار ماش بنشانی؟

8 صبا چون نیست امکان تصرف در سر کویش نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!

9 چو زلف او مرا جانی است سودایی ز من بستان به شرط آنکه چون پیشش رسی در پایش افشانی

10 برو در یک نفس بازا که یک دم ماند سلمان را نخواهی یافتن بازش دمی گر دیرتر مانی

عکس نوشته
کامنت
comment