1 دلا خاک در دیدۀ عقل پاش نه از خویشتن عاقلی بر تراش
2 اگر اهلِ دنیا زبون اند و خوار تو باری گدایی ازین خیل باش
3 و بالِ تو در آفرینش تویی نبودی تویِ تو در اصل کاش
4 بر افکنده را چون درو محو شد توان کرد تصدیقِ نسبت به ماش
5 به جانی دگر زنده اند اهلِ دل غذایِ محقّق نه نان است و آش
6 ملامت گرِ مدّعی گو مدام به طعنه دلِ اهلِ دل می خراش
7 اگر پوستت چون نخود در کشند نشاید که صفرا کنی هم چو ماش
8 ندانی ندانی که مردانِ حق نکردند اسرارِ پوشیده فاش
9 کجا گر درآید نشیند سروش مگر خانه خالی کنی از قماش
10 تو مخلوقی و آفریننده را ندانی نبینی به عقلِ معاش
11 که را بینی ار او نگوید ببین که را باشی ار او نگوید بباش
دیدگاهها **