دلا چون دوست از عطار نیشابوری جوهرالذات 102

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

دلا چون دوست دیدی هم بر یار

1 دلا چون دوست دیدی هم بر یار بسوزان دلق با تسبیح و زنّار

2 بسوزان دلق چرخ لاجوردی سزد کین هفت پرده در نوردی

3 حقیقت در نورد این هفت پرده که این پرده ترا بُد گم بکرده

4 چو پیدا گشتی این دم در درونش یکی دیدی درونش با برونش

5 وصال جاودان داری و پیداست جمال یار بنگر از چپ و راست

6 یکی بین باش تا آخر ز اوّل مشو بر هر صفت دیگر مبدّل

7 مکن خود را ز گفتار و ز صورت میاور خویشتن را در کدورت

8 در این دیر فنا بیرون فتادی گره از کار بیشک برگشادی

9 دمی اینجایگه بیشک ز دستی کز آن دم اوّل و آخر بدستی

10 از آن دم دانمت این کار روشن تمامت بیشکی اسرار روشن

11 دمی ز آن دم ترا اندر دمیدست که پرده پیش چشمت ناپدیدست

12 کنون پندار و هم دلدار باتست حقیقت این همه اسرار با تست

13 چگویم هرچه شد ظاهر تن و جان شنفتم بازگفتستم تن و جان

14 فناگردان تو خود گر راز دانی که تا عین فنا را باز دانی

15 فنا گردان نمود خویش اینجا برافکن پردهٔ از خویش اینجا

16 برافکن پرده تا دیدار یابی در اینجا بیشکی جبّار یابی

17 برافکن پردهای در خود بمانده ز بیهوشی به نیک و بد بمانده

18 برافکن پردهای بگذشته ازخویش بجز یکی تو در دیدن میندیش

19 برافکن پرده تا کی پرده بازی بخود عاشق شدی در پرده بازی

20 اگرچه پرده بازی پرده بر در که تا راز اوفتد زین پرده بر در

21 اگرچه پرده بازی پرده بگسِل که تا گردی بدید یار واصل

22 چو واصل گشتی و سالک نباشی یقین در جمله جز مالک نباشی

23 چو واصل گردی و اسرار دیده شوی اینجا حقیقت سر بُریده

24 اگر از پرده بیرون اوفتد راز گذرکن همچو من از خویش درباز

25 تو ترک خویش کن مقصود اینست یکی بین باش کل مقصود اینست

26 تو ترک خویش کن مقصود اینست یکی بین باش کل معبود اینست

27 تو ترک خویش گیر ار میتوانی که تا یابی کمال جاودانی

28 هر آن کو ترک خود کرد و فنا شد حقیقت بیشکی دید خدا شد

29 هر آنکو ترک کرد او صورت خویش حجاب جسم و جان برداشت از پیش

30 از اوّل ترک کرد او چشم پندار ندید اینجایگه جز دیدن یار

31 صدف بگرفت ناگه دردرونم فرو بُرد او بگردابی درونم

32 شدم دُرّی ز دریای حقیقی چو کردم با صدف چندین رفیقی

33 چو اینجا پرورش کردم باعزاز فکندم خویشتن را در یقین باز

34 از این معنی بصورت زد قدم او گذر کرد از وجود آنگه عدم او

35 سلوکی کرد بس در عین اشیا ز پنهان شد دگر در سوی پیدا

36 پس آنگه ذات را در خود عیان دید عیان جسم و جان هر دو جهان دید

37 همانجا و همین جا دید بیچون معاینه خدا را بیچه و چون

38 همین جا یافت اندر عین صورت نشاید گفت این سرّ را ضرورت

39 چو صورت هم حق آمد نیست باطل ولکین از صور مقصود حاصل

40 نمیگردد که جان بالای جسمست که صورت اندر اینجا عین اسمست

41 چو صورت ره نداند سوی اوّل بماند جان در اینجا هم معطّل

42 وگر صورت برد ره سوی آن راز حجاب خود خودست و افکند باز

43 چو صورت خویشتن کلّی کم آرد مثال قطره سوی قلزم آرد

44 شود قلزم چو قطره سوی اوشد اگرچه اصل قطره هم از او بُد

45 چو دریا قطره است و قطره دریا چرا باهم نپیوندد در اینجا

46 در اینجا هر که دریا باز بیند ز حق چون قطرهٔ خود راز بیند

47 چو قطره سوی دریا روی آرد وز این ره خویش را زانسوی آرد

48 یکی باشد اگر سر یافتی تو چو من در بحر کل بشتافتی تو

49 بدم قطره یکی اول پدیدار شدم دریا بعون و حفظ جبّار

50 چو اینجا پرورش کردم باعزاز برون رفتم پس آنگه از صدف باز

51 صدف بگذاشتم در بحر بیرون شدم تا نام من شد دُرّ مکنون

52 کنون در دست شاهم روشنائی مرا چه غم چو در عین جدائی

53 مرا دیدست خود را باز دیدم که خود را در کف شهباز دیدم

54 هر آنکو پروریدم نزد خود بُرد بزرگی یافتم گرچه بُدم خُرد

55 چو گشتم شاه خود را حلقه در گوش بهم کرد آنگهی چون حلقه درگوش

56 منم در گوش شه بس گوش کرده زرازش خویش را بیهوش کرده

57 منم اسرار جانان یافته باز بر من روشنست انجام و آغاز

58 کنون با شاه دارم آشنائی کز اینسان یافتم من روشنائی

59 مرا این روشنی ازروی یارست چه غم دارم چو یارم در کنارست

60 مرا از تاب روی عکس خورشید فروزان کرد این ذرّات خورشید

61 چنان مستغرقِ رازِ الستم که اینجاگه صدف در هم شکستم

62 صدف بشکستم و دُرّ معانی در اینجا یافتم عین العیانی

63 مرا این جوهر افتادست در دست ز عشق جوهرم افتاده من مست

64 صدف بشکستهام وز عکس جوهر گرفتست آفرینش را سراسر

65 سراسر آفرینش بر تو پرداخت ز نقش جوهری خورشید بگداخت

66 چنان شوری در این عالم فکندست که شوری در دل آدم فکندست

67 چو نور جوهرم بنمود دیدار ز عکس بود من شد ناپدیدار

68 کنونم من عیان او عیانست که عکس این جهان و آن جهانست

69 دو عالم از فروغ جوهر ما است عجایب جوهری پنهان و پیداست

70 عجایب جوهری پر با کمالست زبانها در صفاتش گنگ و لالست

71 عجایب جوهری من بی نهایت که کس آن را نداند حدّ و غایت

72 عجایب جوهری بس بیسر و پاست کنون آن جوهر اندر روی دریاست

73 فروغش در دو عالم اوفتادست در آنجا پرتوی دردم فتادست

74 ز اوّل پرتوی بودست عالم پس آنگه جان و تن جان نیز آدم

75 تو سرّ جان و تن جان کی بدانی که آدم را صفت اینجا ندانی

76 اگرچه عالمان پُر فصاحت بسی گفتند شرح این بغایت

77 چو جان از عکس رویش گشت پیدا پس آنگه آدم از آن دم هویدا

78 چه دانی جان و تن چون کرد خاموش که گر برگویمت نی عقل و نی هوش

79 بماند آنکه این راز نهانست که یابی دیگرش شرح و بیانست

80 بدانی این بیان سرّ حلّاج نهی بر فرق ذرّات جهان تاج

81 ز هیلاجت کنم اینجا خبردار از این معنی روحانی خبردار

82 کتابی دیگر است از آخر کار که از ذات خدا داری نمودار

83 مرا آن راز دیگر بازماندست از آن جانم در اینجا باز ماندست

84 ز بهر این ببازم جسم با جان بگویم فاش اینجا راز پنهان

85 بگویم فاش اینجا راز دلدار نمایم با همه کس من رخ یار

86 حجاب اینجا براندازم من از پیش نهم مرهم بساکن بر دل ریش

87 کسی کو ره برد در عین هیلاج حقیقت او شود منصور حلّاج

88 اناالحق آن زمان گوید عیان فاش نماید هر کسی اینجای نقّاش

89 اناالحق گوید از هیلاج اینجا شود مر تیر عشق آماج اینجا

90 نهد تاج اناالحق جوهر خود اگرچه کس نبیند، همسر خود

91 نهد تاج اناالحق بر سر خَود کز او آفاق گردد کل مؤیّد

92 صلای عشق بر کون و مکان زن دم هیلاج تو شرح و بیان زن

93 اگر اینجا بخوانی مر کتابم منت بود و منت راز حجابم

94 که میداند که عطّار گزیده از او شد جمله اشیا آفریده

95 خدا بد بود بود بود عطّار ولی عطّار در وی ناپدیدار

96 خدا بد در دل عطّار گویا که هر دم بر صفاتی گشت پیدا

97 برون تا مخزن اسرار کل دید اگرچه خویشتن در رنج و ذل دید

98 برون شد ازمکان عطّار در کون برون آورد او معنی بهر لون

99 یکی جوهر لباس او برآورد نداند این سخن جز صاحب درد

100 لباس از هر صفت گوهر یکی بود بنزدیک محقق بیشکی بود

101 محقق یافت اینجا سرّ عطّار وگرنه کی بداند آنکه پندار

102 ورا از راه افکنده چو شیطان بلعنت کرده او را جان جانان

103 سخن در شرح احمد گفت از حق پس آنگاهی حقیقت شد محقق

104 محقق آن بود در دار دنیا که جز جانان نیابد تا بعقبی

105 حقیقت هر دو عالم کردگارست ترا با دنیی و عقبی چکاراست

106 اگر دنیاست هم دیدار بیچونست اگر عقبی است هم حق بیچه و چونست

107 دوئی از راه افکند و بماندی از آن حرفی از آن معنی نخواندی

108 حکایت گر چه بسیارست و تمثیل تفاوت میکند از پشه تا فیل

109 دلم خون شد ز گفتار حکایت ندیدم از حکایت جز نهایت

110 بسی گفتی دلا با درد خویشت نهی مرهم ولی بر جان ریشت

111 بسی گفتی و آنجا میندیدی از این میخانه جز جامی ندیدی

112 از این میخانه خوردی جرعهٔ باز بیکباره شدی بیخود زخود باز

113 تو جامی خوردهٔ و مست مدهوش شدی ای دل شده گویا و خاموش

114 تو جامی خوردهٔ بیهوش ماندی چو دیگی پر کف و پر جوش ماندی

115 تو جامی خوردهٔ اندر خرابات برافکندی تو نام و ننگ و طامات

116 تو جامی خوردهٔ ای دل چنین مست بیکباره شدی چون پیر خود مست

117 چنان میخواستم ای دل که اینجام بنوشی تا چه بینی در سرانجام

118 سرانجام تو در کژ است مانده حقیقت یار سوی خویش خوانده

119 تو چون بد زهرهٔ خوردی شرابی توئی که مانده در عین سرابی

120 بسی خوردند از این جام سرانجام گذشته همچو تو ازننگ وز نام

121 ولی منصور اگرچه جام خورد است میان عاشقان او نام برداست

122 ولی منصور شد دلدار از این جام جوی بُد نزد وی آغاز و انجام

123 چوشد منصور در سوی خرابات گذشت از زهد و تزویر مناجات

عکس نوشته
کامنت
comment