دل برد زلف شوخت و آنگاه از جهان ملک خاتون غزل 472

جهان ملک خاتون

آثار جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

دل برد زلف شوخت و آنگاه قصد جان کرد

1 دل برد زلف شوخت و آنگاه قصد جان کرد انصاف ده نگارا با دوست این توان کرد

2 ای نور هر دو دیده این مردم دو دیده خون دل از دو دیده در حسرتت روان کرد

3 در مدح تو چو سوسن کردم زبان درازی گر می کشی تو دانی مدح رخت ز جان کرد

4 دانی چه کرد با من از روی بی وفایی دل برد آن ستمگر رویش ز ما نهان کرد

5 از زلف چون بنفشه و از خال عنبرینش ما را چو نرگس خود بیمار و ناتوان کرد

6 تا قد همچو سروش در پیش ما روان شد جانم روان روان را در پیش او روان کرد

7 دل گفت با دو دیده افتاد کار ما را فی الحال مردمک را در جست و جو دوان کرد

8 گرچه جهان ندارد با دلبران وفایی دیدی که کس جفایی زین گونه با جهان کرد

عکس نوشته
کامنت
comment