1 دی به کف دیوان خود گفتی که از صاحبدلان کی بود لایق که از پیش نظر دورش نهند
2 شد دلت رنجه چو گفتم بر سر گور توباد کن وصیت تا چو میری با تو در گورش نهند
1 کردی از آشوب گردش های دهر کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
2 دید شهری پر فغان و پر خروش آمده ز انبوهی مردم به جوش
1 کیست درعالم ز عاشق زارتر نیست کار از کار او دشوارتر
2 نی غم یار از دلش زایل شود نی تمنای دلش حاصل شود
1 بود بلقیس و سلیمان را سخن روزی اندر کشف سر خویشتن
2 هر دو را دل بر سر انصاف بود خاطر از رنگ رعونت صاف بود