1 دی بر سر ره چو دلستانم می رفت هوش از تن و طاقت از روانم می رفت
2 او می شد و چشمم ز پی اش می نگریست دیدم به دو چشم خود که جانم می رفت
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 گویی که آن زمان که مرا آفریدهاند با عشق روح در جسد من دمیدهاند
2 در وقت آفرینش من شخص من مگر از خون مهر و نطفه عشق آفریدهاند
1 یا ترک من بی دل غمخوار بگوئید یا حال من دلشده با یار بگوئید
2 یا از من و از غصه من یاد نیارید یا قصه در دم بر دلدار بگوئید
1 خورشید رخت چون ز سر کوی برآید فریاد زن و مرد زهر سوی برآید
2 مه کاسته زانروی برآید که به خوبی هر شب نتواند که چو آن روی برآید
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **