1 دی مرا گفت دوستی که مرا با فلان خواجه از پی دو سه کار
2 سخنی چند هست وز پی آن خلوتی می ببایدم ناچار
3 خلوتی آن چنان که اندر وی هیچ مخلوق را نباشد بار
4 گفتم این فرصت ار توانی یافت وقت نان خوردنش نگه می دار
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 ای در محیط عشقت، سر کشته نقطۀ دل وی از جمال رویت، خوش گشته مرکز گل
2 زلف تو بر بنا گوش، ثعبان و دست موسی خال تو بر نخدان ، هاروت و چاه بابل
1 چه باشد گر ز من یادت نیاید که از دوری فراموشی فزاید
2 ز چشمت چشم پرسش هم ندارد که از بیمار پرسش خود نیاسد
1 نام تو برم زبان بیاساید یاد تو کنم روان بیاساید
2 در بر گیرم ترا سرا پایم تا مغز در استخوان بیاساید
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **