1 دی شاه بتان با رخ رنگین می رفت بی اسب پیاده نغز و شیرین می رفت
2 شکر ز لبش پیل به بالا می ریخت وز مستی و بیخودی چو فرزین می رفت
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 خورشید رخت چون ز سر کوی برآید فریاد زن و مرد زهر سوی برآید
2 مه کاسته زانروی برآید که به خوبی هر شب نتواند که چو آن روی برآید
1 گویی که آن زمان که مرا آفریدهاند با عشق روح در جسد من دمیدهاند
2 در وقت آفرینش من شخص من مگر از خون مهر و نطفه عشق آفریدهاند
1 یا ترک من بی دل غمخوار بگوئید یا حال من دلشده با یار بگوئید
2 یا از من و از غصه من یاد نیارید یا قصه در دم بر دلدار بگوئید
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **