- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دی مرا عاشقکی گفت غزل میگویی گفتم از مدح و هجا دست بیفشاندم هم
2 گفت چون گفتمش آن حالت گمراهی رفت حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم
3 غزل و مدح و هجا هرسه بدان میگفتم که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم
4 این یکی شب همه شب در غم و اندیشهٔ آن کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم
5 وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم
6 وان سه دیگر چو سگ خسته تسلیش بدان که زبونی به کف آرم که ازو آید کم
7 چون خدا این سه سگ گرسنه را حاشاکم باز کرد از سر من بندهٔ عاجز به کرم
8 غزل و مدح و هجا گویم یارب زنهار بس که با نفس جفا کردم و با عقل ستم
9 انوری لاف زدن سیرت مردان نبود چون زدی باری مردانه بیفشار قدم
10 گوشهای گیر و سر راه نجاتی بطلب که نه بس دیر سر آید به تو بر این دو سه دم