سحر که صوفی صبح از نشیمن ابداع از جامی غزل 281

جامی

جامی

جامی

سحر که صوفی صبح از نشیمن ابداع

1 سحر که صوفی صبح از نشیمن ابداع فکند بر کتف کوه طیلسان شعاع

2 صفای کاسه می برفروخت بزم طرب نوای نغمه نی برگرفت راه سماع

3 درآمد از درم آن مه گشاده و بسته زبان به ذکر فراق و میان به عزم وداع

4 چه گفت، گفت کزان پیش کز سعادت وصل فلک جدا کندت از نحوست اوضاع

5 تمتعی ز من و وصل من بگیر ومکن متاع دولت وصلم بدل به هیچ متاع

6 زهرچه هست به من صلح کن که ملک دو کون نمیکند بر صاحبدلان کرای نزاع

7 درین مغاره وحشت منم تو را مونس درین سرای مضرت منم تو را نفاع

8 هنوز داشت سخن در دهان که بر سر پای نشست و خاست که تخفیف کردنیست صداع

9 زدم به دامن او دست مسئلت گفتا مباش جامی ازین خاستن مرا مناع

10 که بسته ام کمر جهد برمیان که کنم سفر به خیر بلاد و گذر به فخر بقاع

11 بلاد من لتدانیه مقلتی تدمع بقاع من لتلاقیه مهجتی تلتاع

12 جهانیان همه در طوق طاعت اویند چه بندگان مطیع و چه خسروان مطاع

13 سلام من لجاء الخلق بالدعاء الیه علی منازله کلما دعا من داع

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر