سحر گهی متفکر نشسته در کنجی
1
سحر گهی متفکر نشسته در کنجی
بفکر آنکه چرا حال من بد است امسال
2
ز دیده آب روان و ز سینه آه کشان
ز بهر نعمت دنیا و بهر مال و منال
3
درین میانه اندیشه ها بدل گفتم
بود که نیک شود خاطر پریشانحال
4
جواب داد و بگفتا بعهد این مخدوم
ز هی تصور باطل زهی خیال محال