- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سحرگاه ازل کز پرده عرض قضا میداد نور و سایه را عرض
2 قدر بنوشت بر اطراف چترش که السلطان ضل الله فی الارض
3 خرد گرد فلک چندانکه گردید کسی بالاتر از چترش نمیدید
4 فلک را گفت بردی ای کمان قد چو ابروی بتان پیشانی از حد
5 تنزل کن ز جای خویش زیرا که ضل چتر سلطانیت اینجا
6 چرا بالا نشستی گفت از آن رو که او چشم جهانست و من ابرو