- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سحر است بر کمان نه دل را زتیر آهی که زبرق آه دارد شب تیره صبحگاهی
2 گذرد چو تیر آرش زکسان بیک گشادن بسحر اگر برآید زدل شکسته آهی
3 چو حکیم نخشب امشب زچه درون بحکمت بدر آور از گریبان بفروغ قرص ماهی
4 تو بچاه نفس تاریک چو یوسفی بمحبس مگر آه کاروانان بدر آردت زچاهی
5 بسر برهنه چون خور تو بعجز اگر درآئی بسپهر رفعت البته که صاحب کلاهی
6 اگرت سرشگ رخسار نشویدت سحرگاه بصباح روز محشر زگناه روسیاهی
7 بگدائی در دوست بیا در این دل شب که چو بامدادت آید بیقین که پادشاهی
8 همه توبه شکسته است چو آبگینه در ره با چه حیله میتوان جست در این میانه راهی
9 مگر از ولای حیدر بکف آوری رکیبی بنشینی ار بکشتی تو بموجه تباهی
10 زگناه خویش آشفته بگوی و مهر حیدر چه محل که پیش صرصر بنهند برک کاهی