سحر است بر کمان نه دل از آشفتهٔ شیرازی غزل 1173

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

سحر است بر کمان نه دل را زتیر آهی

1 سحر است بر کمان نه دل را زتیر آهی که زبرق آه دارد شب تیره صبحگاهی

2 گذرد چو تیر آرش زکسان بیک گشادن بسحر اگر برآید زدل شکسته آهی

3 چو حکیم نخشب امشب زچه درون بحکمت بدر آور از گریبان بفروغ قرص ماهی

4 تو بچاه نفس تاریک چو یوسفی بمحبس مگر آه کاروانان بدر آردت زچاهی

5 بسر برهنه چون خور تو بعجز اگر درآئی بسپهر رفعت البته که صاحب کلاهی

6 اگرت سرشگ رخسار نشویدت سحرگاه بصباح روز محشر زگناه روسیاهی

7 بگدائی در دوست بیا در این دل شب که چو بامدادت آید بیقین که پادشاهی

8 همه توبه شکسته است چو آبگینه در ره با چه حیله میتوان جست در این میانه راهی

9 مگر از ولای حیدر بکف آوری رکیبی بنشینی ار بکشتی تو بموجه تباهی

10 زگناه خویش آشفته بگوی و مهر حیدر چه محل که پیش صرصر بنهند برک کاهی

عکس نوشته
کامنت
comment