1 دستار خوان بود ز دو گز کم به روستا در وی نهند ده کدوی تر نه بس عجب
2 لیکن عجب ز خواجه از آن آیدم همی کو بر کدوی خشک نهد بیست گز قصب
1 چو کاری ز یارم همی برنیاید چو نوری به کارم همی درنیاید
2 چه باشد که من در غم او سرآیم چو بر من غم او همی سرنیاید
1 یار ما را به هیچ برنگرفت وانچه گفتیم هیچ درنگرفت
2 پردهٔ ما دریده گشت و هنوز پرده از روی کار برنگرفت
1 رخ خوبت خدای میداند که اگر در جهان به کس ماند
2 ماه را بر بساط خوبی تو عقل بر هیچ گوشه ننشاند