- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اهل دارالعباده غیر از شاه کش خدا دارد از گزند نگاه
2 کیمیای حیات خسته دلان خوی زدای جبین منفعلان
3 چشم حلمش خطای پوش همه بانگ منعش برون ز گوش همه
4 دارم از بله تا به دانشمند به طریق ادب سؤالی چند
5 اولا یک سؤالم این ز شماست که بگویید اختراع کجاست
6 که هنرمندی افسری سازد نه به طرحی که دیگری سازد
7 افسری از زرش عصابه و ترک خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک
8 کرده پیرایهاش ز گوهر و در از درش گوش هوشمندان پر
9 طرح آن اختراع طبع سلیم نه به اندام تاجهای قدیم
10 برد آن را برون ز مجلس شاه ایستاده که کی بیابد راه
11 چون شود بخت یار و یابد بار کارش افتد به عرض صنعت کار
12 فرصت عرض آن هنر یابد اندکی راه بیشتر یابد
13 آورد نا گه از صف بالا پیش بهر شکست آن کالا
14 تاج دوزی به رسم همکاری تاجی از تاج های بازاری
15 نه که تاج نوی ، کهن تاجی ترک آن هر یکی ز حلاجی
16 پارهای شال و پارهای مخمل شال آن خوب و مخملش مهمل
17 بوریا با حریر پیوسته بر هم از لیف پارهای بسته
18 کرده محکم بر او به موی دمی سخت خرمهرهای به پاردمی
19 مهرهای را که برده نکبتیی هر یک از ته بساط محنتیی
20 دوخته بیمناسبت هر سوش که منم اوستاد تاج فروش
21 هست تاج مرصعی تاجم میفروشم به شه که محتاجم
22 اول این تاج را ببیند شاه زانکه تاجیست سخت خاطر خواه
23 پادشاهان هند این افسر میخریدند سد برابر زر
24 من ندادم که مفت و ارزان بود قیمتش سد برابر آن بود
25 خرد از صنعتش فرو ماند هر که این جنس دوخت ، او داند
26 چون که تعریف آن به جای آرد نظر از جمع زیر پای آرد
27 گوید ای مرد تاج زر پیرای که چو کفشی فتاده در ته پای
28 ما نمودیم کار و حرفت خویش تو بیا و بیار صنعت خویش
29 نوبت تست ، کار خود بنمای تاج گوهر نگار خود بنمای
30 کاین بزرگان هنر شناسانند ناقدانند و زر شناسانند
31 واقفان دقایق هنرند هر یکی بهتر از یکی دگرند
32 او در این گفت و گوی خاطر جمع که دگرها چو دود و اوست چو شمع
33 وه چه شمعی که آفتاب منیر پیش او جمله همچو ذره حقیر
34 واقف رنج هر سخن سنجی عقده دان طلسم هر گنجی
35 سر ز آداب دانی اندر پیش او به تعریف تاج کهنهٔ خویش
36 ریش کرده سفید و اینش هوش که کجا شاه و کهنه تاج فروش
37 آن که از تاج زر نماید عار با چنان تاج کهنهایش چه کار
38 زین سؤالم که رفت چیست جواب زو بنالم نخست یا ز اصحاب
39 همه قادر به منع او بودید هیچ منعش چرا نفرمودید
40 مدعا زین چه بود حیرانم خود بگویید ، من نمیدانم
41 ای سخن را قبول و رد ز شما خوبیش از شما و بد ز شما
42 هیزم از اتفاقتان سندل بوریا ز التفاتتان مخمل
43 زند راگر به لطف بنوازند حکم فرمای مصحفش سازند
44 لیکن این سیمیاست محض نمود گر نمودش بود ندارد بود
45 قلب ماهیت از شما ناید آنچه آید ز سر ، ز پا ناید
46 ریش و دستار نکته دان نبود این محک جز به جیب جان نبود
47 محک جان به دست هر کس نیست نقد جیب قبای اطلس نیست
48 نفس ظاهر که در برون در است کی ز حال درونیش خبر است
49 مور در چاه کی خبر دارد که ستاره کجا گذر دارد
50 پر سیمرغ بر دهد مگرت که شود اوج قاف پی سیرت
51 پشه نازد بدین که پر دارد لیک عنقا پری دگر دارد
52 کی به عنقا رسی تو با مگسی پر عنقا بجوی تا برسی
53 صعوه کز باز اخذ بال کند پر خود نیز پایمال کند
54 نیست چون فر و زور بال گشای گو به خود بند پشه بال همای
55 من به خود برنبستهام این بال که ز اوج اوفتم شوم پامال
56 این پری را که من برآوردم با خود از جای دیگر آوردم
57 طایر فطرتم بلند پر است جای پروازگاه من دگر است
58 گر تو بر اوج من گذر یابی همه عیب مرا هنر یابی
59 تو چه دانی به زیر سقف سرای که برون تا کجاست سیر همای
60 تو همین سقف خانه بینی و بس کش پرد پشه در هوا ومگس
61 نی نی آنسوی سقف جایی هست قلهٔ قاف را هوایی هست
62 اوج پروازم ار بود انصاف هست قایم مقام قلهٔ قاف
63 این ریاحین ز قاف روید و بس کش نیاری تو در شمارهٔ خس
64 طوبی آن نخل باغ رضوانی نشود خس گرش تو خس خوانی
65 سدره کش عرش منتها گردد کی به نقص کسی گیا گردد
66 تو تیر بر درخت سدره زنی لیک ترسم که بیخ خود فکنی
67 میبری بیخ و بر سر شاخی سخت بر قصد خویش گستاخی
68 گردنی کاو به تیغ جنگ کند بر گلو راه لقمه تنگ کند
69 سوی بالا کند چو دود گریز دست سیلی زنان آتش تیز
70 مرو این راه کاین ره خونخوار حرب پای تهیست با سر مار
71 شعله را تیغ تیز و تو مسکین مرد برفین و جوشن مومین
72 ترسمت شعله بنگری و ز بیم بول بر خود کنی تو مرد سلیم
73 هول این حربگاه روحانی تا نیایی به حرب کی دانی
74 ظل بکتاش بیگ تا جاوید باد چون چتر بر سر خورشید
75 لامکان عرض عرصه گاهش باد چرخ و انجم صف سپاهش باد
76 بر کمر آفتاب قرص زرش قبهٔ سیم ماه بر سپرش
77 سلطنت در ثنای شوکت او عاشق خدمت عدالت او
78 آنکه در کینش استوار آید تن بیسر به پای دار آید
79 چون گره زد به گوشه ابرو دل گردان گریز دار پهلو
80 زهر چشمش به غایتی قتال که کشد گر گذر کند به خیال
81 خنده چون از لبش پدید شود شام ماتم صباح عید شود
82 در بساطی که او جدل خواهد چون اجل رخصت عمل خواهد
83 نیزهاش تا سری بجنباند یک جهان جسم بیروان ماند
84 آن کمان را که جان دهد به خدنگ چون کند چاشنی به عرصه جنگ
85 زان صد اگر زه کمان آید تیر بر سد هزار جان آید
86 گر کمند افکند بر این ایوان خمش افتد به گردن کیوان
87 تیغ او نیمکش نگردیده سر سد صف ز دوش غلتیده
88 تیرش اندر کمان هنوز که مرگ لشکری را نموده غارت برگ
89 چابکیهاش گر بر آن دارد کرهٔ باد زیر ران آرد
90 کرهای آنچنان گسسته لگام چون به نخجیر تازدش به دو گام
91 در ره آرد کمان سخت و به تیر زخم سازد دو جانب نخجیر
92 شهسواری بدین سبکدستی کس نیاید به عرصه هستی
93 پایش اندر رکاب دولت باد ابدش در عنان مدت باد
94 ای به تو اعتماد جاویدم پشت بر کوه از تو امیدم
95 برگ امیدم از عنایت تست نازش جانم از حمایت تست
96 گلهای دارم از تو و گلهای که نگنجد به هیچ حوصلهای
97 گلهای دود در دماغم از آن گلهای باد بر چراغم از آن
98 گلهام این که دی به مجلس عام که در او بود خلق شهر تمام
99 زمرهای در شکست من بودند جد نمودند و جهد فرمودند
100 ناقصی را که پیش اهل کمال جای ندهند جز به صف نعال
101 جز دراین شهر ز اهل ایامش نشنیدهست هیچکس نامش
102 گر ورقها همه بگردانند کافرم گر دو بیت از او خوانند
103 عمری از فکر خویش را کشته بسته بر هم ز شعر یک پشته
104 پشتهای را که بسته از اشعار کس نخواهد گشود جز عطار
105 شعر خشکی که گر در آب افتد ماهی از آب در سراب افتد
106 بدل بارک الله و تحسین معنی و لفظ را بر او نفرین
107 بر منش حکم برتری دادند به شکست منش فرستادند
108 میتوانستیش چو از جا جست کش نشانی به یک اشاره دست
109 از تو یک زهر چشم اگر دیدی به خدا گر کسش دگر دیدی
110 بود یک چین ابرو از تو بسش که شود بسته در گلو نفسش
111 گله چون نبودش دعا گویی که نیرزد به چین ابرویی
112 جاودان پادشاه و دولت شاه شاه رحمت فزای زحمت کاه
113 مسندش پایتخت بخشش و جود همتش پادشاه ملک وجود
114 دخل سد ملک خرج یک نفسش بسته سیمرغ زله مگسش
115 بر درش ایستاده دوش به دوش هر طرف سد گدای مخمل پوش
116 دست او را ز شغل زر باری هیچگه کس ندیده بیکاری
117 تا به احسان گشاده دارد دست هرگز انگشت با کفش ننشست
118 بسکه احسان اوست پیوسته راه اغراق بر سخن بسته
119 شاه دشمن گداز دوست نواز هر دو را کار از او به سوز و به ساز
120 دوست سوزیست این که با من کرد کار من بر مراد دشمن کرد
121 چشم اینم نبود چون باشد که ز من مدعی فزون باشد
122 وه چه گفتم که مدعی نی نی با من او را چه قدرت دعوی
123 کیست او هر ندان بر نشناس فرق ناکرده فربهی ز آماس
124 من کیم نکته دان موی شکاف سره و قلب دهر را صراف
125 او اگر شیشه است من سنگم او اگر آینهست من زنگم
126 تا رسیدم به او تباه شدم تا گذشته بر او سیاه شدم
127 کیست او خوش نشین خوش باشی که فتد چون مگس به هر آشی
128 کیستم من همای گردون پر که نزد در هوای هر دون پر
129 او اگر تیهویست من بازم او اگر سحر شد من اعجازم
130 هست تیهو زبون چنگل باز سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
131 کیست او پیر پر کرشمه و ناز از جوانانش چشم عرض نیاز
132 من کیم گشته در جوانی پیر از همه در نیاز ناز پذیر
133 او اگر طامع خوش آمد گوست طبع من قانع تغافل جوست
134 اواگر هر زمان پی درویست پیش من خرمن جهان به جوییست
135 شاعر قانعم مجرد گرد از همه چیز و از همه کس فرد
136 دو جهان پیش من پشیزی نیست هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
137 عار از صحبت جهان دارم فخر از این خاک آستان دارم
138 غرض من نه قیلغ و نه قباست طعنهٔ شاعران دهر بلاست
139 چون از این سرزنش بر آرم سر که چو او بی ز من بود بهتر
140 زهر بیلطفیی عجب خوردم تو بمان جاودان که من مردم
141 من که مشهور قاف تا قافم میزنم لاف و میرسد لافم
142 از در روم تا به هند و ختای یادگاری بود ز من همه جای
143 هست بر هر جریدهای نامم گشته نامی سخن در ایامم
144 نکته دانان اگر نو ، ار کهنند همگی پیروان طرز منند
145 در خراسان و در عراق منم که نباشد عدیل در سخنم
146 هر کجا فارسی زبانی هست از منش چند داستانی هست
147 هیچم از طبع بر زبان نگذشت که به یک ماه در جهان نگذشت
148 یک مسافر نیامد از جایی که نبودش ز من تمنایی
149 یا غزل جستیا قصیده من کز تو ثبت است بر جریده من
150 کرده مداحی تو مشهورم اینهمه زان به خویش مغرورم
151 غره زانم که مدح خوان توام شهرتم این که در زمان توام
152 ورنه من از کجا و از دعوی صورتی چند جمله بیمعنی
153 آن کز و هست حیدری بهتر نبرد نام شاعری بهتر
154 ای به شوکت غیاث دولت و دین عدل تو زیور شهور و سنین
155 زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست در داد و دهش گشودهٔ تست
156 کس در این دولت قوی پیوند وز دو خونی ندید جز در بند
157 زان به زندان سرای تنگ حباب گشته محبوس باد بر سر آب
158 که رود شب روانه در گلزار برده شاخ شکوفه را دستار
159 بسکه قهرت رود گسسته جلو گر بود کیسه بر و گر شبرو
160 دست آن یک وداع شانه کند پای این یک ز ران کرانه کند
161 جمریان را ز چوب تو بر و دوش نایب دستگاه نیل فروش
162 غضبت راز دار قهر خدای مرگ پیشش به خاک ناصیه سای
163 دست فرمان دهی قوی از تو رسم انصاف را نوی از تو
164 هر چه حکمت بر آن اشاره نمود راه تبدیل گشت از آن مسدود
165 نه غم از کم ، نه شادی از بیشت هستی و نیستی یکی پیشت
166 بهر مهمان و غیر مهمانت هست گسترده دایمی خوانت
167 خادم مطبخ تو آورده بهر یک کس طعام ده مرده
168 کرده خوانت ز فرط نعمت ناز سیر چشم نیاز و دیده آز
169 محک نقد حال قلب و سره حال خوان صحیفهٔ بشره
170 زمره پیرای نکته آرایان منتها بین دوربین رایان
171 میر عادل پناه دین و دول عدل تو پاسبان ملک و ملل
172 ای به عدلت عدیل نابوده شهری از عدل و دادت آسوده
173 ظلم از انصاف تو هزیمت کرد به طریقی که کس ندیدش گرد
174 گرد ظلمی نشسته بر رویم که ندانم که چون فرو شویم
175 گرد این غم ز روی خون بسته دیده دریا شد و نشد شسته
176 وه چه گردی که روی گردآلود زیر این گرد غصهام فرسود
177 گرد دردی و گرد اندوهی بار هر ذرهای از آن کوهی
178 ناله فرماست کوه اندوهم ناله چون نبودم مگر کوهم
179 چون ننالم که لعل و سنگ یکیست شهد را نرخ با شرنگ یکیست
180 کاش بودی یکی چه گفتم آه مشک را نیست قدر خاک سیاه
181 جای در دیده کرده خاکستر سرمه را کس نیاورد به نظر
182 کفش بر سر نهند و پابر تاج لعل سازند زیر دست زجاج
183 بر مانند عندلیب از باغ جای گلبانگ او دهند به زاغ
184 سر تاووس کم ز پا دانند بوم را بهتر از هما دانند
185 ناف آهو به خاک جای دهند فضلهٔ گربهاش به جای نهند
186 تنگ سازند جا به پرتو شمع کرم شب تاب آورند به جمع
187 بحر زخار خشک گردانند منجلابش به جای بنشانند
188 کرده نسخ زبور را اثبات بهر ترویج انکرالاصوات
189 سخت بربسته دست و پای پلنگ همچو شیرش دوانده موش به جنگ
190 گر هژبر است چون فتاده به چاه دست یابد بر او کمین روباه
191 مرد کش دست و پاست در زنجیر غالب آید بر او مخنث پیر
192 فیل نر کاو به کو در افتاده عاجز آید ز پشهای ماده
193 شیرم و بیشهام نیستانیست که به هر نی هزار دستانیست
194 چه نیستان که نیشکر زاری هر نیش توتی شکر باری
195 نی و توتی یکی چه بلعجبیست عجمی نیست این سخن عربیست
196 سر این نکته نکته دان داند این لغت صاحب بیان داند
197 فهم این منطق سلیمانی شاه میداند و تو میدانی
198 میرسد حضرت سلیمان را فهم کردن زبان مرغان را
199 آن سلیمان که اسم اعظم هست پیش نقش نگین او پا بست
200 آن کزو اینچنین گهر سنجم آن که بست این طلسم بر گنجم
201 در نطقم چنین گشوده از اوست زنگ آیینهام زدوده از اوست
202 آن که طبعم چو فرصتی دریافت به ثنا گوییش دو اسبه شتافت
203 آن که در مدح خوانیش علمم عشق ورزد به مدح او قلمم
204 شیرم و بر درش به بند درم وقف آن آستانه گشته سرم
205 غرشم این کلام هیبت زای که ز هولش جهد هژبر از جای
206 گوره خر هست آرمیده هنوز شیر و غریدنش ندیده هنوز
207 شیر را بند گر شود پاره میرد از بیم گور بیچاره
208 گریه بر حال آن گوزن اولیست که به شیران شرزهاش دعویست
209 شاعران کیستند ، شیرانند گرسنه خفته ، چشم سیرانند
210 فارغ از فکر صید و بیصیدی ایمن از ننگ قید و بیقیدی
211 قیدها را همه گسسته ز خویش لوح هستی خویش شسته ز خویش
212 تنشان را ز شال عاری نه و ز لباس زر افتخاری نه
213 گر بود شال پاره میپوشند گر بود خشک پاره مینوشند
214 چه کنند اسب و استر رهوار پای را باد قوت رفتار
215 عیسی ار ره سپر به پا بودی غم کاه خرش کجا بودی
216 پای را ماندگی مباد که پای بی جو و کاه هست ره پیمای
217 ره روی کاو پیاده پوید راه ندود هر طرف پیجو و کاه
218 استر و اسب و خانه و اسباب خس و خارند در ره سیلاب
219 سیل چون از فراز شد به نشیب کند از جایشان به نیم نهیب
220 آنچه با ذات آمدهست نکوست غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست
221 سبزهٔ طرف جو بود خرم لیک تا جوی از آب دارد نم
222 چون نم از سبزه باز گیرد پای گلخنی را شود متاع سرای
223 سبزی سبزه ذاتی ار بودی نشدی شعله سیه دودی
224 آب رویش نبردی آتش تیز بخت سبزش نمینمود گریز
225 هر چه آن گاه هست و گاهی نیست پیش عقلش زیاده راهی نیست
226 به عوارض جماعتی نازند که اسیران نعمت و نازند
227 هر که همچون تو همتش عالیست فارغ از کیسهٔ پر و خالیست
228 کمی و بیش این سرای غرور عاقلان بنگرند لیک از دور
229 هر چه این نقشهای بیرونیست در کمی گاه و گه در افزونیست
230 طفل طبعان بر آن نظر دارند بالغان دیده دگر دارند
231 چشم سر حالت درون بیند چشم سر خلعت برون بیند
232 چشم سر جبه بیند و دستار چشم سر قول بیند و کردار
233 دیده سر درون دل نگرد دیده سر برون گل نگرد
234 بس از آن چشم و آب و گل بین هست کم از این چشم نقش دل بین هست
235 داد از این دیدههای ظاهر بین ریش و دستار و وضع شاعر بین
236 ریش و دستار هر که به بینند از همه شاعرانش بگزینند
237 نادر عصر خویش خوانندش پهلوی خویشتن نشانندش
238 گوز خر گر جهد ز کون دهانش آفرینها شود نثار بیانش
239 سد قلم زن قلم به دست آیند که ورقها بدان بیارایند
240 لیک آن حشو را رقم کردن نیست جز ظلم بر قلم کردن
241 نه همین ظلم بر قلم باشد بر مداد و ورق ستم باشد
242 ظلم اندر جهان علم و عمل وضع هر شیء بود به غیر محل
243 وضع شیئی که آن به جا نبود ضدعدل است و آن روا نبود
244 حاکم عادلی و دانا دل فارق معنی حق و باطل
245 عدل باشد که من به صف نعال جا کنم با هزار عقد ل
246 خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر بر سر صف نهد بساط هنر
247 ظلم نبود که با چنان سخنی که بود مهزل هر انجمنی
248 ضدمن دست رد دراز کند در نطق مرا فراز کند
249 با وجود کمال پستی قدر برود در صف سخن تا صدر
250 مهره خر نهد به جای گهر جای گوهر دهد به مهره خر
251 نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح
252 برمن این ظلم رفت ودر نظرت منع ننمود طبع دادگرت
253 نظر لطفت ار به من بودی غیر بیرون انجمن بودی
254 گر بدی حامی من الطافت کی تغافل نمودی انصافت
255 لب ز آزار رفته بستم و رفت بر دل این نیشتر شکستم و رفت
256 دور عدل تو باد پاینده که کند خیر او در آینده