1 دخیلا شانه بر زلفت میاویز مزن بر سنبل تر دشنه تیز
2 مبادا کس ببیند تار زلفت ز آزار دل فایز بپرهیز
1 بتم سرپنجه با لوح و قلم زد زمین و آسمان از نو به هم زد
2 پس پرده در آمد یار فایز چو خورشیدی که از مشرق علم زد
1 خیال کشتن من داشت جانان کدامین سنگدل کردش پشیمان
2 ندانست عید فایز آن زمانست که گردد در منای دوست قربان
1 نه هر ویروانه دل ماوای عشقست نه هر سینه که بینی جای عشقست
2 دلی همچون دل فایز بباید که او اندر خور سودای عشقست