1 دی باد صبا ز خاک بر داشت سرم آن نامه بیاورد و بر افراشت سرم
2 گفتم که: ببوسم و نهم بر سینه خود دیده رها نکرد و نگذاشت سرم
1 هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب ما را رسد، که بیتو ندیدیم روی خواب
2 ما را دلیست گمشده در چین زلف تو اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب
1 بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب برون نمیرود آن صورت از خیال امشب
2 به حکم آنکه ندارم حضور بیرخ دوست مرا نماز حرامست و می حلال امشب
1 پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشتهٔ ما نوبت اقبال برد بخت جوان گشتهٔ ما
2 تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر باخته شد در نظری آن تن جان گشتهٔ ما