ز بس بر سر خیال آن گل رخسار می‌گردد از سعیدا غزل 220

ز بس بر سر خیال آن گل رخسار می‌گردد

1 ز بس بر سر خیال آن گل رخسار می‌گردد به سرگر مشت خاری می‌زنم گلزار می‌گردد

2 مشو غافل ز چرب و نرمی گردون بزم‌آرا که آخر شمع مومی، نخل آتشبار می‌گردد

3 نمی‌دانم چه‌ها دیده است دل از گوشهٔ چشمش که دایم در قفای مردم بیمار می‌گردد

4 به قلب سبحه گردان چون نظر کردم خبر گشتم که در تسبیح ذکر و در دلش دینار می‌گردد

5 پریشان ساز اول خویش را آن گاه عزت بین که گل چون شد پریشان بر سر دستار می‌گردد

6 چرا یاد تو در دل‌ها نبخشد جان که تصویرت اگر در خواب مخمل بگذرد بیدار می‌گردد

7 چو [مرغی] نیم بسمل شد در او آرام کی باشد سر منصور از بی‌طاقتی بر دار می‌گردد

8 چو نی تا عشق، بی برگ و نوایم کرد دانستم که آخر استخوانم ساز موسیقار می‌گردد

9 چه غم داری سعیدا گر ز پا افتاده‌ای امروز که فردا دستگیرت خواجهٔ احرار می‌گردد

عکس نوشته
کامنت
comment