1 دی فرستاد قطعه ای سوی من نکته دانی ز زمره فضلا
2 کرده لفظی سه چار ازان به دو نیم تا کند عاجز از جواب مرا
3 گفتم اندر جواب او کای مف . . . . . . خر خلق خدا و قاضی حا . . .
4 . . . جت اصحاب متصف به فضی . . . . . . لت بسیار خواهمت به دعا
1 کردی از آشوب گردش های دهر کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
2 دید شهری پر فغان و پر خروش آمده ز انبوهی مردم به جوش
1 کیست درعالم ز عاشق زارتر نیست کار از کار او دشوارتر
2 نی غم یار از دلش زایل شود نی تمنای دلش حاصل شود
1 بود بلقیس و سلیمان را سخن روزی اندر کشف سر خویشتن
2 هر دو را دل بر سر انصاف بود خاطر از رنگ رعونت صاف بود