پاسبانا تا به چند از ملک‌الشعرا بهار منظومه‌ 1

ملک‌الشعرا بهار

آثار ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

پاسبانا تا به چند این مستی و خواب گران

1 پاسبانا تا به چند این مستی و خواب گران پاسبان‌را نیست‌ خواب،‌از خواب‌ سر بردار، هان‌!

2 گلهٔ خود را نگر بی‌پاسبان و بی‌شبان یک‌طرف گرگ دمان و یک‌طرف شیر ژیان

3 آن ز چنگ این رباید طعمه‌، این از چنگ آن هریک آلوده به خون این گله چنگ و دهان

4 پاسبان مست و گله مشغول و دشمن هوشیار کار با یزدان بود کز کف برون رفته است کار

5 پند بپذیر ای ملک زین پاک گوهر دایگان نیکی از زشتان مجوی و یاری از همسایگان

6 وانگه از سر دورکن گفتار این بی‌مایگان پایداری چند خواهی جست ازین بی‌پایگان

7 کشور تو خسروا گنجی است‌، گنجی شایگان ترسم این گنج از کفت شاها برآید رایگان

8 طرفه گنجی در کف آوردی کنون بی‌هیچ رنج چون نبردی رنج‌، شاها کی شناسی قدر گنج

9 گنجی آمد در کفت بیش از سپهرش فر و جاه صیت قدر و حشمتش بگذشته از ماهی و ماه

10 خسروان کرده در او از دیدهٔ حسرت نگاه حدش از آنسوی دجله تا بدین سوی هراه

11 دست اندر دست مانده تاکنون از دیرگاه وندر او زین دیرگه بیگانگان نابرده راه

12 خسروان در برکشیده این بت دلبند را راست چون مادرکه اندر برکشد فرزند را

13 شه کیومرث از نخست این گنج را گنجور بود وز سیامک چهر بیداد و ستم مستور بود

14 هم ز هوشنگش بسی پیرایه و دستور بود هم ز تهمورس دد و دیو فتن مقهور بود

15 هم ز جم جان رعیت خرم و مسرور بود باری این کشور از اینان سال‌ها معمور بود

16 لیک گم کردند مردم راه عدل و راستی تا به ملک از «‌بیوراسب‌» آمد بسی ناشاستی

17 جم در آغاز شهی بگرفت راه و رسم داد لیک در آخر به استبداد و خودرایی فتاد

18 هم در استبداد شد تا ملک خود بر باد داد آری آری ملک از استبداد خواهد شد به‌باد

19 زان سپس ضحاک تازی افسر شاهی نهاد بر شهنشاه و رعیت دست عدوان برگشاد

20 الغرض آئین بیداد و زبردستی کرفت زو هزاران سال ایران ذلت و پستی گرفت

21 چون ز استبداد آنان ملک شد ویران و پست کاوه و دیگر هنرمندان برآوردند دست

22 بر امیر تازیان آمد در آن غوغا شکست پس فریدون آمد و بر مسند شاهی نشست

23 بر رخ مردم در عدل و ستم بگشود و بست کشور اندر عهد او از پنجهٔ بیداد رست

24 باری اندر عدل و داد و نیکوئی کرد آنچه کرد مرحبا سلطان‌، زهی خسرو، فری آزادمرد

25 شاه افریدون به «‌ایرج‌» داد ایرانشهر را کرد بخش «‌تور» ملک ماوراء‌النهر را

26 «‌سلم‌» را روم و خزر تا بازیابد بهر را لیک پر چین ساختند اینان جبین قهر را

27 ساختند آماده چون افعی به دندان زهر را در عزا بنشاندند از مرگ ایرج دهر را

28 رفت ایرج تاکه دلجوئی کند زان دو لعین میهمان کردند و اندر خانه کشتندش به کین

29 زان سپس ایران به چنگ سلم و تور اندر فتاد و ایرج والاگهر خاطر نکرد از ملک شاد

30 پس منوچهر امد و دیهیم شاهی برنهاد کینهٔ ایرج کشید از آن دو دیو بدنهاد

31 از پس او نوذر و زو را رسید آئین وداد لیک خود افراسیاب این ملک را بر باد داد

32 بی‌خبر کز بیم تیغ کیقباد نامور اندرین کشور نتاند زیست هر بی‌پا و سر

33 کیقباد آمد، چو بیرون شد ز ملک افراسیاب کرد آباد آنچه بود از فتنهٔ ترکان خراب

34 زان سپس کاوس کی شد ملک را مالک رقاب وندر آغاز شهی شد کشور از او کامیاب

35 لیک‌از آن‌پس کرد از استبداد و نخوت فتح باب هم ز استبداد و نخوت کرد زی گردون شتاب

36 زان سبب شد بسته در بند شه مازندران کبر و خودرایی‌، بلی چونین کند با مهتران

37 سوی ایران شد سپس کیخسرو پیروزبخت عدل کرد آغاز و بگرفت آن کیانی تاج و تخت

38 کرد با سلطان توران کار رزم وکینه سخت باز جست از راستی کین پدر زان شوربخت

39 پس به لهراسب‌ سپرد آن‌ ملک‌ و خود بربست‌ رخت و آن ملک چون کِشت‌ در این گلشن از نیکی درخت

40 رفت و آن دیهیم شاهی بر سر گشتاسب هِشت و آن هم‌ اندر خسروی کرد آنچه کرد از خوب و زشت

41 درگه گشتاسب شه‌، دین کرد پیدا زردهشت کرد یزدان را جدا از دیو و دوزخ از بهشت

42 گفت بیداد و دروغ و ریمنی زشت ست، زشت راستی جو در منشت و درگو شت و درکنشت

43 پارسا مرد آنکه ورزد مهر و داد و یار و کشت راستی و ورزش و دادند درهای بهشت

44 پنجگه باید نماز آورد پیش اورمزد کرد باید دوری از اهریمن و خونی و دزد

45 دینش از بلخ و خراسان اندر ایران پرگشاد با زر گشتاسب شاه و نیزهٔ اسفندیاد

46 شاه توران و سکستان در بداندیشی ستاد قافیه گودال شو، بر پای شد جنگ و جهاد

47 اندرین پیکارها اسفندیار از پا فتاد کشته اندر بلخ شد هم زرد هشت پاکزاد

48 شد نبشته دین او بر پوست‌های گاومیش گشت روشن آتش موبد از آن پاکیزه کیش

49 باری ازگشتاسب شه وز بهمن و اسفندیار وز دگر شاهان بماند از نیک و بد بس یادگار

50 وآن کزین شاهان به استبداد و جور انداخت کار چرخ چون دارای بن داراکشید از وی دمار

51 الغرض کبر و نفاق آمد در این ملک آشکار تا شد از پور فیلیپ این‌ملک‌،‌بی‌مقدار و خوار

52 زان سپس گشت آشکارا نهضت اشکانیان وز پس آنان برآمد رایت ساسانیان

53 داستان گوی گرگ باز این‌چنین فرمود یاد واین ‌چنین ز استخر و نقش بیستو‌ن مطلب گشاد

54 کز مهابادی شد ایران سال‌ها بهروز و شاد بد نخستینشان اژوسس خسرو با فر و داد

55 شهر اکباتان به آئینی عجب بنیان نهاد خود مهابادی مِدی‌دان سرزمین ماه‌، ماد

56 آخر آنان سیاکزار است و بعد از آن گروه شاهزادهٔ پارس‌، کورش یافت آن فر و شکوه

57 داستان کورش و کیخسرو والاگهر سخت نزدیکند از عهد صبی با یکدگر

58 دخت استیهاژ «‌مندان‌» بود مام آن پسر نیز شاه پارس « کمبیز» است کورش را پدر

59 از مدی و فارس‌، کورش ساخت هم‌پیمان حشر ملک آشوری گرفت و یافت بر بابل ظفر

60 رفته رفته شد مدی مغلوب و ایران یکسره زان کورش کشت‌، زیرا داشت از یزدان فره

61 کورش آئین‌های نیک آورد درکشور پدبد شیوهٔ قانون‌گزاری او به عالم گسترید

62 جاده‌ها افکند و در فرسنگ‌ها خرسنگ چید نیز او ایجاد کرد آئین چاپار و برید

63 در نخستین جنگ چون بی‌نظمی لشگر بدید نقشهٔ تنظیم و تقسیمات لشگرها کشید

64 کلده و آشور و لیدی را گرفت اندر نبرد مر یهودان را بداد آزادی و خشنودکرد

65 از پس او پور اوکمبیز شاهنشاه شد سرزمین مصر او را فتح بر دلخواه شد

66 بعد مرگش مملکت آشفته و گمراه شد نیز اسمردیس غاصب بر گزافه شاه شد

67 زان میان دارای بن گشتاسب زیب‌گاه شد دست شاهان دروغی هر طرف کوتاه شد

68 پیرو قانون کورش بود و بختش رهنمون یادگارش تخت جمشید است و نقش بیستون

69 خاتم آن خسروان دارای کدمانوس شد آنکه عهدش در وطن سرمایهٔ افسوس شد

70 ملک ایران بهرهٔ اسکندر منحوس شد وز پس مرگ سکندر بخش سولوکوس شد

71 زانطیوخس شام ‌و مصر از آن بطلمیوس شد سند و کابل هم به‌ سرداری دگر مرئوس شد

72 ملک ایران شد اسیر پنجهٔ یونانیان زان طرف یونان فتاد اندر کف رومانیان

73 نهضت اشکانیان گشت از خراسان آشکار اشک اول کرد بنیاد آن بنای استوار

74 نام آنان پهلوی بد، پهلوانیشان شعار یافت خط پهلوی ز آنان رواج اندر دیار

75 جیش یونان را براندند از وطن زآغاز کار بر سپاه رم ظفر جستند در هر کارزار

76 آخرینشان اردوان بد کاردشیر بابکان کشتش اندر رزم و بستد مملکت را رایگان

77 این ره نیز از ستم این ملک را پیراستند روی ایران را چو روی نیکوان آراستند

78 بر نکوکاری فزودند از تطاول کاشتند تا ابد زین ره به طبع اندر خوش و زیباستند

79 یافتند آخر هرآنچ از پادشاهی خواستند ور از اینان چند تن استمگر و ناشاستند

80 یافتستند از بدی‌ها کیفر و پاداش خویش کیفر و پاداش یابدگرگ در آزار میش

81 از پس بابک مر او را بد یکی شاپور پور تاج ملک پارس او را گشت از تایید هور

82 اردشیر از خطه دارابجرد آورد زور مردم استخر کز شاپور بودندی نفور

83 تاج راکردند بخش اردشیر از راه دور رزم ناکرده بشد شاپور مسکین روزکور

84 اردشیر بابکان بنهاد بر سر تاج داد بازوی مردی به دفع تاجداران برگشاد

85 اردشیر بابکان آمد ز ساسان یادگار بود ساسان از نژاد بهمن اسفندیار

86 در زمین فارس می گشتند چندین روزگار همره گردان شده هرجا چراگه خواستار

87 بابک اندر شیرمردی بود مرد صد سوار جمله اندر پارس مر دین مغان را پاسدار

88 در حدود فارس شاهی بود نامش جوزهر بابک او راکشت و خالی ساخت جا بهر پسر

89 داستان کارنامه این‌چنین گوید خبر کاردشیر از پشت دارا بود و ساسانش پدر

90 بود ساسان خود شبان پایک پیروزگر مرزبان اردوان بد پاپک اندر پارس در

91 بهر ساسان‌دید خوابی خوش سه شب آن تاجو‌ر کز برپیلی سپید آراسته جسته مقر

92 وآذر برزین و آذرخوره و آذرگشسب وآذر برزین و آذرخوره و آذرگشسب

93 شاه پاپی سر به‌سر اخترشماران را بخواست خواب‌های خود یکایک گفتشان بی کم وکاست

94 جملگی گفتند مردی راکه دیدی پادشاست یا ز فرزندانش یک تن پادشاهی را سزاست

95 زانکه پیل و هرسه آتش دولت و دین و دهاست خواست‌ساسان را به‌بر پاپک وزو پرسید راست

96 از پس زنهار پاپک‌، گفت با او راستی کاصلم از ساسان بن دارای بن داراستی

97 شد چو از این راز آگه پاپک فرخ‌نژاد دختر خود را بدو پیوست و جاه و مال داد

98 و اردشیر بابکان از دختر پاپک بزاد پاپکش آموزگار آورد و پروردش به داد

99 شد به‌ زودی اردشیر اندر هنرها اوستاد شهرت فرهنگ و هنگش اندر ایران اوفتاد

100 اردوان پهلوی شاهنشه ایران ز ری سوی پاپک نامه کرد و خواست برنا را ز وی

101 اردشیر از فارس شد با عدتی زی اردوان جای دادش اردوان در صف رادان و گوان

102 در شکار و رزم شد همدوش خیل خسروان در همه‌فرهنگ و هنگ از همگنان‌سر شد جوان

103 اردوان با خیل بهر صید شد روزی روان هر طرف راندند مردان بهر صید آهوان

104 از پس گوری شد و افکند تیری اردشیر تیر بگذشت از شکمب گور و آوردش به زیر

105 تاخت پور اردوان آنجا که بود آن شیرمرد گفت ‌هان بر دشت من‌ رفت این هنر وین کار کرد

106 اردشیرش گفت گرد کذب و رعنائی مگرد آن تو و تیر و کمان و آن گور و آن دشت نبرد

107 اردوان آنجا شد و برتافت زان گفتار سرد گفت با فرزند من جوئی ستیز و دار و برد؟

108 خیز و از ایوان در اصطبل ستوران رخت نه نزد اسبان در خور خود پایگاه و تخت نه

109 اردشیر از آن سخن پیچید و دم اندر کشید پیش شاهنشه جز از فرمانبری راهی ندید

110 سوی‌ بابک نامه‌ای بنوشت و کرد آن غم پدید بابک او را پندها بنوشت و دادش بس نوید

111 نوجوان نزد ستوران پایگاهی برگزید ساز رامش کرد و سرخوش بود با جام نبید

112 اندرین هنگامه ناگه بابک اندر پارس مرد اردوان ملک نیای وی به پور خود سپرد

113 هم درین احوال روزی اردوان پادشا در بر خود داشت مر اخترشماران را بپا

114 گفت هان بینید راز اختران را برملا آن کسان رفتند و بنشستند در مهمان‌سرا

115 بود بر ایشان کنیزی ز اردوان فرمانروا پس بسنجیدند راز اختران را بارها

116 شاه را گفتند اگر از شه گریزد بنده‌ای عاقبت آن بنده گردد خسرو فرخنده‌ای

117 آن کنیزک را به پنهان بود ره با شیرمرد رفت و راز اختران را در بر او فاش کرد

118 اردشیرش گفت‌ باید جست ‌و رست از رنج و درد شب چو خرگاه سیه زد زیر طاق لاجورد

119 زین نهادند از بر دو تازی اسب رهنورد هر دو سوی پارس بگرفتند ره بی‌دار و برد

120 همچو غرمی‌ بخت او اندر پیش پوینده بود پادشاهی را به مردی یافت چون جوینده بود

121 چه‌رن که‌شد روز، اردوان‌جست‌و کنیزک را ندید هم درآن ساعت حدیث رفتن آنان شنید

122 در پی آنان فراوان تاخت لیکن کم رسید پور او بهمن ز ملک پارس لشکرها کشید

123 اردشیر آمد به دریا بار و منزل برگزید جیش پور اردوان زان‌شه شکستی سخت دید

124 زان سپس با اردوان بنمود حربی بس قوی واندر آن میدان فرو شد پادشاه پهلوی

125 داد عدل و داد داد از آن میان نوشیروان زان بدو گیتی مر او را شاد شد روشنروان

126 دولت ایران ز عدلش یافت نیروی و توان خلق را آزاد کرد از محنت و ذل و هوان

127 کس نبودی در زمان عدل او زار و نوان دست در زنجیر عدلش داشتی پیر و جوان

128 هم به‌عهدش فخر کردی حضرت خیرالانام گفت خود زادم به عهد خسرو عادل زمام

129 زین سخن جان و دل دانا برافروزد همی جور را زین گفته خان و مان فرو سوزد همی

130 پادشاهی کاین نصیحت را بیندوزد همی دیدهٔ دشمن به تیر عدل بردوزد همی

131 گفته این‌، تا خسروان را عدل آموزد همی قصهٔ آنکو به چونین شاه کین توزد همی

132 قصهٔ‌مشت و درفش‌و صحبت‌سنگ‌و سبوست باری ار این پند را خسرو فراگیرد نکوست

133 زان شهنشاهان به آخر خسرو پرویز بود خسروی هشیار و صاحب‌رای و با تمییز بود

134 با زبانی نرم‌، او را خنجری خونریز بود کشور اندر عهد او شایسته در هر چیز بود

135 لیکن او را بدگمانی‌‌های خوف‌آمیز بود وین گمان بد به ملک اندر نفاق‌انگیز بود

136 لاجرم لشکر بر او شورید و شد شیرویه‌شاه خسرو پرویز شد در بند شیرویه تباه

137 از پس مرگ شهنشه خسروی معدوم شد خون آن شاهنشه دانا بر ایران شوم شد

138 فتنه‌ها برپا شد و هر حاکمی محکوم شد اه این وکاه آن دارای مرز و بوم شد

139 عرصهٔ ایوان کسری آشیان بوم شد دیرگاهی کشور از امن و امان محروم شد

140 تا پس از چندی برون شد یزدگرد شهریار هم مر او را بخت بد، با تازیان انداخت کار

141 خیل عریان عرب غالب نیامد در نبرد کاختلافات بزرگان کرد با ما هرچه کرد

142 هشت بغی زیردستان دردها بر روی درد خاک یاغی شد کجا خون دل پرویز خورد

143 چهر ملک از قتل آذرمی و پوران کشت زرد زین مصائب تیغ هندی چوب شد در دست مرد

144 لاجرم بر ما شکست آمد ز گشت روزگار شاه شاهان کشته شد در مرو و باطل ماند کار

145 ایزد احمد را به شوری مرسل و مأمور کرد تا به دست‌آویز شوری خصم را مقهور کرد

146 عدل و شوری بود کان ساحات را معمور کرد پور عفان را ستبداد از خلافت دور کرد

147 و آل سفیان ‌را ز ملک این خو‌دسری‌ مهجور کرد وانکه زینان خلق را از نیکوئی مسرور کرد

148 زادهٔ عبدالعزیز است آنکه از احسان و داد سیرتی دیگر گرفت و شیوه‌ای دیگر نهاد

149 آل عباس ارچه دیری سید و سلطان بدند لیک تا بودند دست‌آویز این و آن بدند

150 گه ز طغیان عدوی خانگی حیران بدند گه ز بیم فتنهٔ بیگانه سرگردان بدند

151 زان میان گر چند تن فرمانده کیهان بدند از ره عدل و کمال و رادی احسان بدند

152 ورنه اینان را دمی نگذاشتندی بی‌زیان دیلمان‌، سلجوقیان‌، خوارزمیان‌، چنگیزیان

153 خود شنیدی ای ملک اخبار هارون‌الرشید کز کمال و عدل و رادی بوده در گیتی وحید

154 درگه بخشش نگفتی کاین طریف است آن تلید در ره جنبش نگفتی کاین قریب است آن بعید

155 نیز عبدالله مأمون بود در دانش فرید خسروی کردند با روی خوش و بخت سعید

156 گرچه برآل محمد ظلمشان مستور نیست خلق این دانند و ما را این سخن منظور نیست

157 ز امر مامون لشکر طاهر سوی بغداد شد بر امین از آن گروه جنگجو بیدادشد

158 تا تنش در خاک رفت وکشورش بر باد شد گرچه مامون را دل از قتل امین ناشاد شد

159 لیک خود ملکش ز قید همسری آزاد شد مرو و آن سامان به عهدش خرم و آباد شد

160 پس سوی بغداد شد وآن ملک ازو زیو‌ر گرفت زان همایون فتح‌، طاهر پیش مامون فر گرفت

161 زان سپس یک روز مامون روی شادی برگشاد نیز در آن بزم طاهر را به خدمت بار داد

162 چون به طاهر دید، مامون برکشید آه از نهاد گوهر اشکش ز درج دیده در دامان فتاد

163 گفت از طاهر مرا قتل امین آمد بهٔاد پس به طاهر داد منشوری ز راه دین و داد

164 کفت شو سوی خراسان واندر آنجا داد کن وز ره احسان و داد آن ملک را آباد کن

165 رفت طاهر زی خراسان واندر انجا داد کرد وز ره احسان و داد آن ملک را آباد کرد

166 خاطر آن قوم را از قید رنج آزاد کرد ملک را خرم چو باغ اندر مه خرداد کرد

167 پس به خطبه نام مامون را به‌ عمد از یاد کرد هم به‌ شب جان داد و مامون آل او را شاد کرد

168 از خراسان آل طاهر کام‌ها برداشتند کام‌ها برداشتند و نام‌ها بگذاشتند

169 چون محمد آنکه طاهر را بدی سیم پسر شد قرین عیش وگشت ازکارکشور بی‌خبر

170 آل زید اندر ری وگرگان برآوردند سر هم خراسان را ستد یعقوب لیث رویگر

171 پس به پور زید جست آن رویگرزاده ظفر فارس را هم در زمان بستد به نیروی هنر

172 زان سپس برکشور بغداد دندان کرد تیز لیک جیش معتمد از حیله دادندش گریز

173 چون شکسته شد از انره منزلی واپس نشست هم در آن منزل ز رنج و درد شد نالان و پست

174 پس خلیفه کس فرستادش که جای صلح هست رویگر بنهاد تیغ و پاره‌ئی نان پیش دست

175 گفت کاو برهد ز من گر جان من زین غم نرست ورنه زین تیغ افکنم درکشور و ملکش شکست

176 ور شکست آید به من دیگر نجویم‌ سروری این من و این نان خشک و آن دکان مسگری

177 گرچه خود بدرود گیتی گفت با خواری خوار لیک نامش زنده ماند اندر بسیط روزگار

178 خود سزد، زینان اگر جویند شاهان اعتبار مکرمت آرند پیش و عزم سازند آشکار

179 کار پاس ملک را بخشند با مردان کار تا به کار آیند اینان روز جنگ و کارزار

180 چون به لشکر وقت آسایش ملک نیکی نکرد روز پیکار از سر سلطان بر آرد خصم‌، گرد

181 ازپس او عمرولیث آمد برون زی سیستان رفت شیر سیستان در جند شاپور از میان

182 بر خراسان و عراق و پارس تا مازندران وآمدش منشور شاهی از خلیفهٔ تازیان

183 بودش اندر نظم لشکر سیرت نوشیروان بود شاهی بر دل و لشکرکش و بسیاردان

184 وز سر نخوت از اسمعیل سامانی‌، شکست خو‌رد و، اندر محبس بغداد از جان شست دست

185 وان امیران خراسان و بزرگان عراق ملک را دریافتند از فر عدل و اتفاق

186 مملکت را آل سامان باز جستند از وفاق وز دهش محمود غازی یافت از شاهان سباق

187 نیز خود ویران و بی‌بنیان شد از کبر و نفاق دولت مسعود و آن آراسته کاخ و رواق

188 و آل سلجوق از وفاق و عدل چتر افراختند چون نفاق اندر میان آمد کلاه انداختند

189 چون سر سامانیان از ماوراء‌النهر خاست هم خراسان و ری وگرگان مر او را گشت راست

190 گفت‌ یک‌ تن ای ملک سنگ خراج ری جداست هم فزون است از دگر معیارها وین کی رواست

191 پادشاه دادگر معیار وی را بازخواست با دگر معیارها سنجید و افزونیش کاست

192 گفت زین پیش آنچه بگرفتیم افزون از رواج زین سپس آن مایه اندکتر پذیریم از خراج

193 خود چنین بودند آن شاهان با تاج و کلاه ملک را آری ملک باید چنین دارد نگاه

194 گنج بخشودند و افزودند بر خیل و سپاه ملک بگرفتند و بربستند بر بیگانه راه

195 تا به هنگام محمد، خسرو خوارزم شاه گشت این ملک قدیم از غفلت سلطان تباه

196 ملک ایران درکف چنگیزیان آمد همی وندرین کشور بسی زینان زیان آمد همی

197 ملک را چنگیز خود از طالع میمون گرفت کز ره یاسا گرفت و از ره قانون گرفت

198 در پی اجرای یاسا پیشی از گردون گرفت خون آن را ریخت کو یاسای دیگرگون گرفت

199 بود حجام طبیعت‌، زان بیامد خون گرفت سیل خون کشتگانش بیشی از جیحون گرفت

200 بندهٔ یاسای او گشتند شاهان زمن وز در تبریز ملک آراست تا حد پکن

201 شد چرا خوارزمشاه از وی گریزان، ای دریغ با چنان لشکر که بودش زیر فرمان‌، ای دریغ

202 ماند بی‌سردار از این معنی خراسان‌، ای دریغ زان قبل جان‌های شیرین گشت قربان‌، ای دریغ

203 ای دریغ آن ‌ملک همچون باغ رضوان‌، ای دریغ کانچنان شد درکف کفار ویران‌، ای دریغ

204 سال ششصد خو‌یشتن را از اجانب پاس داشت لیک‌ در شش‌ماه‌،‌ششصدساله‌جاه‌ازکف گذاشت

205 شد سپس اوکتای قاآن مملکت را پیشبر بود سلطانی کریم و پادشاهی دادگر

206 صیت عدل و جود او شد در همه کیتی سمر در جهانداری و شاهی داشت آیین دگر

207 کرد آباد آنچه ویران کرد پیش از او پدر زان پدر نشگفت اگر آید چنین فرخ‌پسر

208 زانکه‌خودسیم‌ و زر از سنگ‌است‌لعل‌ و در زخاک قدرت یزدان پاک است این‌، زهی یزدان پاک

209 تا گهی کاین ملک در چنگ هلاکوخان فتاد از مغولان رخنه‌ها در کشور ایران فتاد

210 نیز از او مستعصم اندر پنجهٔ خذلان فتاد ملک اسمعیلیان در عهدش از بنیان فتاد

211 جای بومان بود تا در پنجهٔ غازان فتاد زین ملک آسایشی درکشور ویران فتاد

212 در دل چنگیزیان زان پس پدید آمد نفاق تا ز کفشان شد برون شیراز و کرمان و عراق

213 سرور احرار ایرانند، آل سربدار کز فشار ظلم آشفتند اندر سبزوار

214 شهر نیشابور بگرفتند و بس شهر و دیار وز دهاقین لشکری کردند بیرون از شمار

215 بعد طغاتیمور چنگیزی به گرگان شهریار و آخرین خرس مغول او بود در این مرغزار

216 سربداران بر سرش در خاک گرگان ریختند همچو شیر شرزه خونش را به خاک‌ آمیختند

عکس نوشته
کامنت
comment