از آن حضرت زمستان از عطار نیشابوری جوهرالذات 24

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

از آن حضرت زمستان را نظر کن

1 از آن حضرت زمستان را نظر کن دل و جانت دگر زین سر خبر کن

2 نه باران آید از آن حضرتِ پاک زمستان اندر اینجا بر سر خاک

3 حقیقت آب آن دریای بود است که در اینجا حقیقت رخ نمود است

4 از آن حضرت بدین منزل کند را شود در کوه و یخ در کوه پیدا

5 حقیقت سرّ بیچون در بهار است که رنگارنگ صنع بیشمار است

6 حقیقت در بهار این سر بدانی که موجود است در تو این معانی

7 نظر کن تو بدین هرچار بیچون که بنماید در او نقش دگرگون

8 هزاران رنگها بیرون برآرد گل و شمشاد بر سنگ او نگارد

9 هزاران رنگ گوناگون الوان ز خاک مرده پیدا میکند جان

10 هزاران رنگ گوناگون بصحرا کند از صنع خود در آب پیدا

11 هزاران رنگ گوناگون اَبَرکوه برون آرد بهار و گل به انبوه

12 هزاران رنگ گوناگون سوی باغ بر آرد او ز صنع خود ابر راغ

13 همه حمد و ثنایش بر دل و جان همی گویند اندر پرده پنهان

14 ز خود اظهار میکرد اندر اینجا منقّش سرخ و زرد آسوده آسا

15 بهر رنگی که بنماید عیان او بیاید سوی خورشید جهان او

16 همه در آفتاب عالم افروز شوند اندر بهاران شاد و فیروز

17 چو قرص خور سوی برج حمل را روانه کرد حیّ لَمْ یَزَلْ را

18 بود خورشید نور افروز جمله از آن خواهد ورا نور و نه جمله

19 حقیقت چونکه خورشید حقیقی کند نورش ابا جمله رفیقی

20 سه ماه اندر جهان فصل بهار است بدان این سرّ که از من یادگارست

21 در این سه ماه عالم شاد باشد ز خورشید این جهان آباد باشد

22 در این سه ماه عالم نور گیرد جهان از نور خود منشور گیرد

23 جهان از نور خورتابان نماید درون هر شجر صد جان نماید

24 جهان از نور خور تابنده باشد شجرها چون مه تابنده باشد

25 جهان چشم و چراغی باز بیند که سالی اندر این سر راز بیند

26 چو شش مه بگذرد بر گندم و جو فکنده باشد او بر جمله پرتو

27 شود پخته ز نور تاب خورشید دگر سوی دگر دارند امیّد

28 رساند جمله را در آخر کار فرو ریزد همه گلها بیکبار

29 حقیقت گوسپند و گاو و اشتر ز حیوانهاگیاهان میخورند پر

30 همه در سوی نطفه باز گردند ز سرّ عشق صاحب راز گردند

31 ز سرّ عشق هر یک در مکانی حقیقت زندگی یابند وجانی

32 ز سرّ عشق در دریای بیچون نماید هر یکی نقش دگرگون

33 ز سرّ عشق در دید تجلّی شوند پیدا بسی در دار دنیی

34 در این معنی که من گفتم شکی نیست که پیدائی و پنهان جز یکی نیست

35 همه از او شود پیدا و در آب نماید صورت هر چیز دریاب

36 از او پیدا شود در نوبهاران حقیقت میوه اندر باغ و بستان

37 از اوّل باغ پر نقش و نگارست نه از یک لون اینجا بیشمار است

38 دگر اینجا فرو ریزد بآخر کند مر میوههای خوب ظاهر

39 از آن ناپختگی چون پخته آرد بمعیار خرد آن سخته آرد

40 همه لذّات انسانست دریاب یکی اصل دگرسانست دریاب

41 همه اندر خورش آن را کند اکل ز دیدت این بیان بشنو از این نقل

42 ز دیده میکند تقریر قرآن و اَنْبَتْنا فها حبّاً تو برخوان

43 همه از قدرت کل آشکار است بهر لونی از این کل آشکار است

44 همه اندر نبات اینجا یقین است کسی داند که کلّی دوست بین است

45 همه از آب موجودست دریاب که پیدا میشود این جمله در آب

46 همه از آب موجودست میدان مِنَ المأ را زِ سرّ دوست برخوان

47 از آن چون میندانی اصلت اینجا کجا دریابد این سرّ گوشت اینجا

48 بچشم این دیدنی کلّی بدانی ببینی نیز گر کلّی بدانی

49 دل پاکیزه باید کین بداند وگرنه هر کسی این را نخواند

50 همی خوانند قرآن جمله اینجا همی دانند یک اسرار اینجا

51 همه خوانند قرآن و ندانند از آن سرّ قرآن ناتوانند

52 همه خوانند قرآن در شریعت ره او میندانند از حقیقت

53 همه خوانند قرآن و چه سود است که کس آگه از او اینجا نبود است

54 همه خوانند قرآن در بر دوست کسی باید که باشد رهبر دوست

55 همه خوانند قرآن از پی راز نمییابند از اسرار کل باز

56 همه خوانند قرآن را در اسرار ولیکن سرّ قرآن کی پدیدار

57 بود کین جان ترا زین سر حقیقت درون پیدا شود از دید دیدت

58 حقیقت گر بقرآن بنگری تو بسی خوانی در این سر رهبری تو

59 ترا اوّل بباید خواند تفسیر نه بحث نفس الّا در بر پیر

60 بر پیر حقیقت خوان تو قرآن بَرِ او یاب کلّی نصّ و برهان

61 بر او خوان و معنی باز دان تو بَرِ پیر حقیقت راز خوان تو

62 بر او خوان تو قرآن از حقیقت که او پیدا کند مر دید دیدت

63 بر او خوان تو قرآن و زو یاب کمال جمله اشیا را از او یاب

64 که قرآنست اصل شیئی و لاشیی حقیقت ذات پاک بیشک حی

65 همه معنی اوّل تا بآخر یقین در سرّ قرآنست ظاهر

66 همه معنی اوّل و آخرِ کار ز قرآنت شود اینجا پدیدار

67 همه معنی ز قرآن باز یابی ز قرآن بیشکی این راز یابی

68 ز قرآن این همه شرح و بیانست که در وی آشکارا ونهان است

69 کسی نایافت اینجا سرّ او باز مگر اینجا حقیقت صاحب راز

70 کجا در پیش او دریافت تحقیق وز او دریافت اینجاگاه توفیق

71 هر آنکو طالب قرآن شود او بذات پاک قرآن بگْرَوَدْ او

72 ز قرآنش همه روشن شود پاک حقیقت اندر اینجا جمله در خاک

73 ز قرآنش همه پیدا نماید دَرِ جانش ز قرآن برگشاد

74 ز قرآنش نماید آنچه گفتم حقیقت دُرّ این معنی که سُفتم

75 نظر میکن ز قرآن سه عنصر ز من بشنو دگر معنیّ چون دُر

76 زناراللّه چندی جای بنگر بخوان اسرار آن وزوی تو مگذر

77 بریحٍ صرصرٍ چون جمله باداست ولی هر یک زیک معنی فتادست

78 دگر الماء کلُّ شیئ تو برخوان همی مال التّراث از نصّ قرآن

79 حقیقت نقش ما از آب و خاکست که آب و خاک از اسرار پاکست

80 دگر آتش ابا باد نهانی از آنجا میدهد اینجا نشانی

81 دو از بالا دو از شیب و چهارند که اینجا در حقیقت پایدارند

82 یقین چون باد با آتش به پیوست حقیقت آب و خاک این نقشها بست

83 یقین جانست اندر کل هویدا نداند این سخن جز مرد دانا

84 یقین است اینکه نقش هر چهار اوست ز نور قدس گشته آشکار اوست

85 ز نور قدس اظهار است جانت در او پیداحقیقت بر نهانت

86 ولیکن چون در اینها سرّ بدانی حقیقت این بیان ظاهر بدانی

87 که موجود است سرّ ذات در کلّ حقیقت اوست مر ذرّات را کلّ

88 برون آید بهر نوعی پدیدار مر او را میشناسد صاحب اسرار

89 زهر نوعی که اینجا رخ نماید مر او را صاحب دل جان فزاید

90 همه ذرّات در راهند پویان کمال عشق را در شوق جویان

91 همه ذرّات جویانند اینجا نموده نقش از هر گونه پیدا

92 همه طالب ز مطلوب حقیقت نظر بگشای اندر دید دیدت

93 خدا در جملهٔ ذرّات دیدم از آتش اندر اینجا ذات دیدم

94 یقین چون آتش و بادست در آب حقیقت آب را هم جمله دریاب

95 سوم صنع است ار این می ندانی که میبخشد حیات جاودانی

96 حقیقت آینه دانم جمالش همی یابم در او عکس خیالش

97 یکی آیینه است آب ار بدانی در او پیداست سرّ لامکانی

98 یکی آیینه است از جوهر ذات که میبخشد حیات جمله ذرّات

99 یکی آیینه پنهانست و پیداست چو جان عاشقان اینجا مصفّاست

100 یکی آیینهٔ پر نور دیدست از آن پنهان کلّی زو پدیدست

101 حقیقت مغز آب و خاک اینست از این مگذر که این عین الیقین است

102 یقین از آب اینجاگه توان یافت کسی از آب او راز نهان یافت

103 نه از آبی چنان کاوّل بگفتم دُرِ اسرار در اوّل بسُفتم

104 حقیقت هر چهار از آن یکی شد که دل اینجا حقیقت در یکی بُد

105 دل وجان بستهٔ این هر چهارند ولی ایشان عجب ناپایدارند

106 بقای صورتی اینجا زوالست تو جان بشناس کآخر آن وصالست

107 وصال هر چهار از جان بدانی بوقتی کین جهان را برفشانی

108 منزه کردی از ایشان بیکبار کنی هر چار اینجا ناپدیدار

109 چو منصور این نمودِ اوِلین دید حقیقت خویش در عین یقین دید

110 از اوّل آتشی درخویشتن زد پس آنگه باد بیرون کرد از خود

111 یقین مر خاک خود برداد بر باد بسوی آب اناالحق کرد او یاد

112 چو آخر سوی آب او باز گردید بسا عنصر اینجا در نور دید

113 بسوی آب خاک خود در انداخت عین در آب عکسی بود بشناخت

114 بسوی آب شد خاکش روانه اناالحق زد در اینجا بی بهانه

115 یکی کرد از بزرگی بر سؤال این که چون وجه است برگوی حال این

116 گر اوّل زد اناالحق آخر کار بآتش خویشتن راکرد افکار

117 بآخر خاک خود بر باد داد او حقیقت عشق جانان داد داد او

118 پس آنگه خاک خود را آب انداخت اناالحق میزد و وین جای میتاخت

119 چراخاموش شد در آب جانش بگو با من کنون سرّ نهانش

120 جوابش داد کای پاکیزه جوهر نمود او چنین پاکیزه بنگر

121 از آن شد سوی آبش حاصل اول بآتش کرد اینجاگه مبدّل

122 دگر مر خاک را زان داد بر باد که جز جانان ندارد هیچ بنیاد

123 بسوی آب آخر زان درون شد که آب او در اینجا رهنمون شد

124 یقین خویشتن در آب دریافت از آن در سوی او پاکیزه بشتافت

125 همه آلودگی در آب پالود که آب روی او از آب و گِل بود

126 حقیقت خامشی در آب باشد کسی کز بحر در غرقاب باشد

127 درون بحر هر کو در فتاد است مر او را گفتن اینجا کی دهد دست

128 کسی کاندربحار عشق گم شد اگرچه اصل فطرت هم از آن بد

129 فنای قطره اندر عین دریاست از آن خاموشی اینجاگاه پیداست

130 اگر صد چشمه وصل رود آید سوی دریا شود قطره نماید

131 چنان یابش که اندر چشمه بانگست هزاران چشمه پیشش نیم دانگست

132 حقیقت قطره بد منصور ازین بحر بصورت زو نهان شد در بن قعر

133 نهان شد قطره و صورت نهان شد از آن مر بحر بیخویش و فغان شد

134 نهان شد قطرهٔ در بحر لاهوت گهر شد ناگهان در قعر لاهوت

135 از آن دریا که جانها میشود گم من او را قطرهام در عین قلزم

136 جزیره دانم این دنیا از آن بحر که افتادست اینجا بر سر قفر

137 همه اندر جزیره چون درآئیم یکی نقشی از این دنیا نمائیم

138 دو روزی اندر این بیغوله باشیم دمی شادان دمی بیغوله باشیم

139 نهنگ جانستان ناگه درآید از این بیغوله ما آخر رباید

140 نمیدانم در این بیغوله ره یافت که بیرون آیم از بیغوله دریافت

141 در این بیغوله جانم رفت از تن چنان کاینجا نماند حبّه ازمن

142 تو ای عطّار زین بحر حقیقت مرو بیرون تو از حدّ شریعت

143 ابی کشتی ندانی راه کردن غم بیهوده اینجاگاه خوردن

144 دمادم در جنون تا چند گوئی درون بحری و پیوند جوئی

145 بیک ره خویش در دریا درافکن که تا بیرون جهی از ما و از من

146 بیک ره خویش در دریا درانداز وجود خویتشن در غم تو مگداز

147 سلوکت بیحد و اندازه افتاد که تا در قعر بحر آوازه افتاد

148 تو ماندستی در این بیغوله تنها اسیر ودردمند وخوار و شیدا

149 تمامت ماهیان آهنگ کردند ز بهر جان تو اندر نبردند

150 بخواهندت بخوردن آخر کار طمع بگسل ز خود اینجا بیکبار

151 شهیدانی که اندر بحر مردند حقیقت دان که ایشان گوی بردند

152 در این بحر فنا آخر مر ایشان حقیقت یافتندش جوهر جان

153 ز ترکیب طبایع باز رستند چوجوهر در بُنِ دریا نشستند

154 وصال جوهر ایشان را حقیقت مسلّم گشت بی نقش طبیعت

155 کنون چون هر چهار اینجا یقین شد دلت در جوهر جان پیش بین شد

156 دلت درجوهر جانست ساکن ولی زین چار عنصر نیست ایمن

157 برانداز این چهار و راه خود گیر که پیش از این نباشد هیچ تدبیر

158 دمی در سرّ وحدت راز گوئی ابا ایشان وز ایشان بازجوئی

159 برانداز این چهار برگزیده که در جان و دلی کلّی رسیده

160 تو از جان و دلی واقف بدین چار فتاده در کف اینجا بناچار

161 بسی گفتی و بهبودی ندارد ابا ایشان ز کل سودی ندارد

162 ندارد و سود با ایشان نشستن چنین بهتر کز ایشان باز رستن

163 ترا چون آخر کار اینچنین است دلت آخر چرا در بند این است

164 ولیکن حق شناسی در حقیقت کز ایشان گشت پیدا دید دیدت

165 از ایشان وصل دنیا دست دادست چرا آخر دلت زینسان فتادست

166 دو روزی شاد باش و اصل او بین از این فَرعان حقیقت اصل میبین

167 وصال یار از اینسان آشکارست ترا با قربت ایشان چکار است

168 وصال یار چون زیشان پدید است ترا زیشان همه گفت و شنیدست

169 وصال یار ایشان نیز بنمای دری بر رویشان هر لحظه بگشای

170 وصال یار شان بنمای در دید یکی کن بودشان در سرّ توحید

171 وصال یارشان بنمای هر دم همیگو رازشان اینجا دمادم

172 مرنجانشان که آخر در زوالند که همچون تو یقین در قیل و قالند

173 تو زیشان وصل جانان یافتستی حقیقت کلّ اعیان یافتستی

174 دمی در شرع میگوئی از ایشان که تا زیشان کنی پیوند جانان

175 همه پیوند بود و بود جانند در اینجا با تو ایشان همرهانند

176 در اینجا با تو همراهند و همراز کرم کن نازشان از خود بینداز

177 جفا زیشان مبین کایشان اسیرند اسیرانت کجای دست گیرند

178 جفا زیشان مبین کایشان حقیقت ز دید خود اسیرند در طبیعت

179 بخود اینجا نه خود پیدا شدستند که ایشان نیز از او شیدا شدستند

180 چنان اینجا گرفتار و اسیرند اسیرانت کجا دست تو گیرند

181 ز خود کاخر فنائی هست از ایشان تو نیز اینجا فنائی دست ایشان

182 دلا بنواز مر هر چار اینجا تو خوش میدارشان ناچار اینجا

183 تو خوش میدار ایشان را دو روزی که ایشانند هر ساعت بسوزی

184 نبودِ جوهری دیدند در تو حقیقت عین توحیدند در تو

185 نه خوئی تو بدیشان کردهٔ باز چو ایشان دردرون پردهٔ راز

186 دلا خوش باش با ایشان بهردم که ایشانند اندر پرده همدم

187 حقیقت همدم جانند اینجا از آن پیدا و پنهانند اینجا

188 در آتش سرکشی دیدی ز اوّل ولی این دم شدت اینجا مبدّل

189 حقیقت نور او با نار پیوست ز گبری این زمان زنّار بگسست

190 مسلمان شد یکی کن درنمودش بفرما اندر اینجاگه سجودش

191 سجودش را بفرما از یقین تو حقیقت مر ورا کن پیش بین تو

192 دگر مر باد را آزاد گردان از این بیداد او را کن مسلمان

193 بفرما سجدهاش در بندگی باز که تا آخر کند مر بندگی باز

194 دگر مر آب را اینجا یقینش ده و اینجا بکن مر پیش بینش

195 مسلمانش کن و فرمای طاعت بر خاک از یقینِ استطاعت

196 حقیقت خاک اینجا خود مسلمانست که بیشک مر خود او اسرار جانانست

197 اگرچه هر چهار از اوّل کار بسی کردند نافرمانی یار

198 کنون چون با تو یک دل دریقینند بجز تو هیچ در عالم نبینند

199 کنون چون همدم عطّار گشتید ز خوی نفس بدبیزار گشتید

200 چو کافر شد مسلمان آخر کار مسلمان بایدش کردن بگفتار

201 کنون این هر چهار و یک صفاتی یکی باشند در پاکیزه ذاتی

202 کنون چون این چهار ای راز دیده ز جان اسرار جانان بازدیده

203 کنون این هر چهار اندر یکی یار ز بیهوده شوند اینجای بیزار

204 کنون هر چهار اندر یکی دید یکی بینند اندر عین توحید

205 چنان کاوّل شما را درستایش ز دید ذات کردم آزمایش

206 شما را در یکی اصلی نمودم بهر معنی شما را در فزودم

207 شما را در یکیتان راه دادم در اینجاگه دلی آگاه دادم

208 شما را در یکی دیدار کردم حقیقت صاحب اسرار کردم

209 شما را در یکی سرّ معانی بگفتم جمله اسرار نهانی

210 شما را در یکی بنمودهام راز حقیقت بیشکی انجام و آغاز

211 شما را در یکی بنمودهام ذات عیان اینجایگه از سرّ آیات

212 شما را میکنم واصل در آخر کنم مقصودتان حاصل در آخر

213 شما را میکنم واصل ز اوّل که تا اینجا نمایندش معطّل

214 شما را میکنم واصل از آن دید که تا کلّی یکی گردید توحید

215 شما را میکنم واصل چنان من نمایم اندر آخر جانِ جان من

216 شما را میکنم واصل ز دیدار در آخرتان کنم من ناپدیدار

217 شما را میکنم واصل زحضرت که تا چون من عیان یابند قربت

218 شما را میکنم واصل ز اشیا که بودِ دوست از آنست پیدا

219 شما را میکنم واصل ز خورشید که از نور تجلّی هست جاوید

220 شما را میکنم واصل من از ماه که او نوریست هم از حضرت شاه

221 شما را میکنم واصل زافلاک که گردانست او در حضرت پاک

222 شما را میکنم واصل هر چار ز میکائیل کوشد صاحب اسرار

223 شما را میکنم واصل ز جبریل ز عزرائیل آنگاهی سرافیل

224 شما را میکنم واصل ز هر نور که در ذاتند بیشک جمله مشهور

225 شما را میکنم واصل من از لوح شما را میدهم هر لحظه صد روح

226 شما را میکنم واصل قلم را ندانید و زنید از خود رقم را

227 شما را میکنم واصل من از عرش حقیقت در شما دیدار هم فرش

228 شما را میکنم واصل ز کرسی ز موجودیت اندر روح قدسی

229 شما را میکنم واصل ز جنّت که تا افتند اندر عین قربت

230 شما را میکنم واصل ز اعیان که اصل اینست اینجاگاه جانان

231 حقیقت هر چهار از دید دیدست مر این اسرارها از من شنیدست

232 حقیقت هر چهار از بود جانست بدان گفتم که این سرها بدانست

233 حقیقت هر چهار از راز بیچون نمودست از جهان بی چه و چون

234 حقیقت هر چهار از بود اللّه در اینجاگه شوید از راز آگاه

235 حقیقت هر چهار از دید دیدار ز خود گردید اینجاگاه بیزار

236 حقیقت هر چهار از اصل بودش که اینجا اند در گفت و شنودش

237 یکی بینند اینجا همچو منصور که تاگردید سر تا پای کل نور

238 یکی بینید و جز یکی ندانید وگرنه عاقبت حیران بمانید

239 یکی بینید در اصل حقیقت بیابی جمله در عین شریعت

240 یکی بینید چه اوّل چه آخر که کردم من شما را راز ظاهر

241 یکی بینید کل اسرار جانان که آخر هستشان دیدار جانان

242 یکی بینید اینجا جوهر خویش که اینجا گاه داری رهبر خویش

243 چو من یکتا شوید اینجا حقیقت که تا پیدا شودتان در شریعت

244 در این معنی که میگویم شما را حقیقت مینمایمتان خدا را

245 در این معنی که من میگویم از اصل حقیقت مینمایمتان یقین وصل

246 در این معنی که میگویم ز تحقیق شما را میدهم در عزّ و توفیق

247 در این معنی که میگویم در اسرار شما را میکنم از کل خبردار

248 در این معنی که میگویم عیانی شما را مینمایم جان جانی

249 اگر در راه حق پاکیزه گردید در آخر بیشکی از عشق مَر دید

250 شما را واصلان خوانیم آخر اگر تقوی شما را گشت ظاهر

251 یکی بینید در تقوایِ جانان حقیقت بیشکی معنای جانان

252 کنون چون آشنا گشتید با ما حقیقت همچو ما گردید یکتا

253 تو ای عطّار دمزن در خدائی که آمد این زمانت روشنائی

254 یکی کردی ابا خود چار انباز کنون هستند در دید تو دمساز

255 یکی کردی ابا خود بود ایشان نمودی در یقین معبود ایشان

256 یکی کردی مر ایشان را ابا خود که تا نیکو شود نزد تو هر بد

257 حقیقت در یکی شان راه دادی اشارتشان بنزد شاه دادی

258 حقیقت در یکی شان کل نمودی ز هر معنی دَرِ ایشان گشودی

259 زهر معنی بدیشان راز میگوی همه از ذات مولی باز میگوی

260 ز هر معنی که میگوئی یقین است که جان تو در ایشان پیش بین است

261 ز یکی گوی با ایشان تو در راز حجاب از پیششان کلّی برانداز

262 ز یکی گوی با ایشان در اینجا که یکی خواهند شد در جوهر لا

263 فنا خواهند شد آخر از آن دید یکی خواهند بُد در عین توحید

264 حقیقت اندر اینجا آخر کار ز تو خواهند گشتن ناپدیدار

265 حقیقت راهشان بنموده باشی دَرِ ایشان همی بگشوده باشی

266 حقیقت از تو چون گردید واصل بود مقصودشان در اصل حاصل

267 در ایشان مر مر ایشان را حقیقت نموده باشی اینجا دید دیدت

268 یقین مر تیغ ایشان بهر ایشانست یقین مر نوش آخر قهر ایشانست

269 فراق اینجایگه خواهند دیدن در آخر تیغ کل خواهد چشیدن

270 وصال اندر فراقش باز یابند در آن دم با تو اینجا راز یابند

271 حقیقت تیغ جانان راحت جانست که آخر در حقیقت دید جانانست

272 دم آخر زوال جسم و جانست چه غم چون عاقبت عین عیانست

273 دم آخر بدانید رخ نمایان که آن دم رخ نماید جان جانان

274 حقیقت وصلتان آن دم یقینست که آندمتان یقین عین الیقین است

275 وصالست اندر آندم تا بدانی بخود اینجایگه در شک بمانی

276 وصالست اندر آن دم در یکی باز یقین یابند آندم بیشکی باز

277 حقیقت وصلتان آندم میسّر شود کز خود برون آئید بردر

278 حقیقت وصلتان آندم فنایست در آن عین فنا بیشک بقایست

279 حقیقت وصلتان در ذات باشد شما را بیشکی آیات باشد

280 در آندم باز بیند آن نظر پاک نباشد این زمان هم آب و هم خاک

281 نه آتش نامتان باشد نه خود باد حقیقت جان جان باشید آباد

282 حقیقت جان جان آندم بیابند درون کل در آن لحظه شتابند

283 حقیقت جان جان یابید در دید فنا گردید اندر قرب توحید

284 حقیقت جان جان گردید در کل نباشد بعد از آنتان رنج و هم ذل

285 حقیقت جان جان کردند در بود که در عین ازل تقدیر این بود

286 قلم بنوشته بر لوح این بیانها حقیقت در ازل هر جان جانها

287 قلم بنوشت بر لوح آنچه او گفت چنین بود و چنین کرد و چنین گفت

288 قلم بنوشت اینجا باز بینید کسانی کاندر اینجا راز بینید

289 قلم بنوشت اینجا سرّ اسرار که تا خود می چه آید زان پدیدار

290 قلم بنوشت بر ذرّات عالم از آن بنماید او سرّ دمادم

291 قلم بنوشت اندر اصل فطرت یکی در بُعد و دیگر عین قُربت

292 قلم بنوشت و غافل مینداند که هم لوح و قلم این سرّ بخواند

293 قلم رفتست هر کس را از آن دید یکی اندر بقا یک عین تقلید

294 قلم رفتست و میآید دمادم قضا بر جان فرزندان آدم

295 دمادم مینماید سرّ بیچون در این دنیا حقیقت بیچه و چون

296 دمادم مینماید راز ما یار در این دنیا همی آید پدیدار

297 دمادم مینماید آنچه خواهد قضای رفته را بیشک نکاهد

298 دمادم مینماید سرّ اسرار نمیداند کسی کل آخر کار

299 قضای رفته را تدبیر مرگست در آخر تا بدانی زانکه ترکست

300 قضای رفته را گردن نهادیم ز سر از عشق ما و من نهادیم

301 قضای رفته را تسلیم گشتیم از آن بی ترسو خوف و بیم گشتیم

302 قضای رفته را تدبیر اینست که عطّار از حقیقت پیش بینست

303 قضای رفتست و اکنون چاره آنست که تسلیمیم و جان اندر عیانست

304 قضا رفتست و ما تسلیم یاریم فتاده این زمان در پای داریم

305 قضا رفتست و من از پیش دیدم ز بی خویشی همان در خویش دیدم

306 قضا رفتست و اکنون بر سرم باز که هستم در حقیقت صاحب راز

307 قضا رفتست و کشتن خواهد آن دوست برون آور مرا زین نقش در پوست

308 چو تسلیم قضایم هم تو دانی مرا بنمودهٔ راز نهانی

309 چو تسلیم قضای تو شدستم در آخر هم تو گیر ای دوست دستم

310 بکش عطّار را تا چند گویم توئی پیوند و من در گفتگویم

311 حقیقت از تو دارم زندگانی مرا بخشیدهٔ تو رایگانی

312 منم منصور تو در سرّ اسرار ز هر نوعی ز ذات تو خبردار

313 خبر دارم ز بود و رفتهٔ بود مرا عشق تو اینجاگاه بنمود

314 مرا عشق تو گفت این راز اینجا که ای عطّار سر درباز اینجا

315 مرا عشق تو گفت و من شنیدم حقیقت آن یقین از پیش دیدم

316 مرا عشق تو اینجا دستگیر است اگر نه دل در این صورت اسیراست

317 مرا عشق تو عقل اینجا برانداخت حقیقت آب را بر آذر انداخت

318 مرا عشق تو اینجا کرد آباد که خاکم داد اینجاگاه بر باد

319 مرا عشق تو این هرچار یک کرد کز این هر چار اینجا گشتهام فرد

320 یکی میبینم از عشق تو هر چار چو من ایشان شده در تو گرفتار

321 یکی میبینم از عشقت عیانست که این هر چار در ذاتت نهانست

322 یکی میبینم و هر چار رفتست حقیقت جسم وجان این بار رفتست

323 یکی میبینم از عشقت سراسر که خواهد رفت در عشقت مرا سر

324 ز عشقت آنچنان واصل شدستم که ذات تو عیان حاصل شدستم

325 منم این لحظه فارغ دل نشسته میان عاشقان فارغ نشسته

326 همه اندر طلب من دید مطلوب عیان دارم ترا ای جان محبوب

327 همه اندر طلب من عاشق تو در این سرّ فنا من لایق تو

328 همه اندر طلب من کل رسیده حجاب بی نشانت را بدیده

329 همه اندر طلب من دیده رازت ز شیب افتاه اینجا از فرازت

330 همه اندر طلب ای جان جُمله توئی جان و یقین جانان جمله

331 همه اندر طلب در عشق پویان ترا اینجایگه در عشق جویان

332 تو معشوقی و جمله عاشق تو ولی تا خود که باشد عاشق تو

333 تو معشوقی و کس کامی ندیده در اینجاگه سرانجامی ندیده

334 تو معشوقی و جلمه در طلب دوست توئی اینجایگه بیشک سبب دوست

335 تو معشوقی و جویان تو عشّاق همه گردند کلّی گِردِ آفاق

336 تو معشوقی و سالک در ره تو که تا ناگه رسد بر درگه تو

337 تو معشوقی و محبوب جهانی میان جان و دل اینجا عیانی

338 تو معشوقی و عاشق در غم و رنج ندیده مر ترا در اندرون گنج

339 تو معشوقی و عاشق بر تو سودا ترا اینجا همی جوید بهر جا

340 تو معشوقی و عاشق در فنایست همی جوید یقین دید بقایست

341 تو معشوقی و عاشق مانده خسته در اینجا تن نزار و دل شکسته

342 تو معشوقی و عاشق خوار و مجروح توئی در جسم ودر دل قوّت روح

343 تو معشوقی و عشّاقت طلبکار شده گردان تو درعین پرگار

344 تو معشوقی و عاشق رهنمائی درونِ خانهٔ و درگشائی

345 تو معشوقی و بنمائی ره ای دوست کنی عشّاق را سرّ آگه ای دوست

346 تو معشوقی که بنمائی حقیقت هر آنکس را که خواهی دید دیدت

347 تو معشوقی که کلّی را بسوزی در آن دم کآتش عشقت فروزی

348 کسی کو طالب راز تو باشد در این سر دوست و سرباز تو باشد

349 کسی کو طالب راز تو گشتست دودیده همچو تیراز خویش گشتست

350 کسی کو طالبت آمد در این راز نمودی مر ورا انجام و آغاز

351 منم اینجا ترا ای راز دیده در این جایم ترا من باز دیده

352 چنان در جان من بنمودهٔ راز که میگوئی ز عشقم خویش را باز

353 چو عیسی من کنون در پای دارم چو منصورت در این سرّ پایدارم

354 یقین سوی فلک امّید دارد مقام چارمین خورشید دارد

355 چنان در چارمین حیران بماندست که کلّی دست از خود برفشاندست

356 سمای چارمش چون منزل آمد ز خورشید رخت او واصل آمد

357 اگرچه بود عیسی روح پاکت خدا مانده ز آب و دید خاکت

358 نهانش بودش و نی بیشکی باد حقیقت روح خود را کرده آباد

359 ز بود تو چنان نابود بوده که با تو گفته و وز تو شنوده

360 حقیقت کرده اینجا پایداری در آن منزل فرماند بزاری

361 بیک سوزن که کردی آن حسابش حقیقت بود آن سوزن حجابش

362 بیک سوزن بماند اندر ره تو نشسته همچنان بر درگه تو

363 بیک سوزن مر او را داشتی باز ندیده همچنانت سرّ آغاز

364 بیک سوزن مر او را خسته کردی درش از بهر این بربسته کردی

365 چو یک سوزن حجابست اندر این راه که یارد گشت از عشق تو آگاه

366 چو یک سوزن حجابست اندر این سِرّ که یارد یافت دیدار توظاهر

367 چو یک سوزن حجاب سالکان است حقیقت دید تو سرّ نهانست

368 چو یک سوزن بود اینجا حجابی که یارد کرد اینجاگه عتابی

369 مگر آنکو بجان و سر نماند بیک سوزن در این ره درنماند

370 بیک سوزن اگر مانی تو در راه کجا آنجا رسی در حضرت شاه

371 بیک سوزن اگر مانی تو در راز نیابی روی جانان را دگر باز

372 در این ره من بجان و تن نماندم چو عیسی من بیک سوزن نماندم

373 در این ره سوزنی بدجان حقیقت فنا گردم در این دریای دیدت

374 شکستم سوزن خود را در این بحر فرو انداختستم اندر این قهر

375 شکستم سوزن خود تا بدانم چو عیسی سوی چارم می ندانم

376 شکستم سوزن و رشته گسستم حقیقت نیست گشتم تا که هستم

377 شکستم سوزن اندر عشقبازی که دانستم نباشد عشق بازی

378 شکستم سوزن و آزاد ماندم ز دید دید تو آباد ماندم

379 شکستم سوزن و فارغ شدم من در این اسرارها بالغ شدم من

380 چو موسی سوی طورم هر نفس باز روم در حضرت اینجا از قبس باز

381 چو موسی صاحب اسرار عشقم از آن پیوسته در تکرار عشقم

382 چو موسی صاحب اسرار جانم که دایم در دم عین العیانم

383 چو موسی من در اینجا راز دیدم بطور عشق جانان باز دیدم

384 چو موسی دم زدم در نزد عشّاق فکندم دمدمه در کلّ آفاق

385 چو موسی دم زدم از دید دلدار شدم در دید عشقش ناپدیدار

386 چو موسی دم زدم اینجا یقین من که چون موسی بدم کل پیش بین من

387 چو موسی دم زدم زان سرّ بیچون خدا را دیدم اینجاگاه بیچون

388 چو موسی دم زدم در دید وحدت مرا بخشید جانان عین قربت

389 چو موسی یافتم سرّ نهانی همه مکشوف کردم در معانی

390 چو موسی یافتم اسرار عشّاق بدیدم در عیان دیدار عشّاق

391 چو موسی صاحب سرّ نهانم از آن پیوسته در عین العیانم

392 چو موسی صاحب اسرار طورم از آن پیوسته چون او غرق نورم

393 مرا نور حقیقت پیش بین شد دل و جانم از آن کلّی یقین شد

394 مرا نور حقیقت راه بنمود درونم دید روی شاه بنمود

395 مرا نور حقیقت هست در جان از آنم گفته مر اسرار پنهان

396 مرا نور حقیقت راهبر شد دل و جانم از آن کل باخبر شد

397 مرا نور حقیقت روی بنمود حقیقت جان ودل دیدم که او بود

398 مرا نور حقیقت در درونست بسوی کائناتم رهنمونست

399 مرا نور حقیقت راز گفتست همه اسرارهایم باز گفتست

400 مرا نور حقیقت هست در دل از آنم در همه مشهور حاصل

401 مرا نور حقیقت در نهادست در گنجینهٔ معنی گشادست

402 که اینجاگه شدم بیشک عیان یار مرا نور حقیقت کرد اسرار

403 مرا نور حقیقت کرد واصل که تا یکی شد اینجا جان و هم دل

404 مرا پیر حقیقت پیش بین کرد که تا ظلمت برفت و ماندهام فرد

405 مرا نور حقیقت گفت سرباز همه اسرار گفت و سرّ من باز

406 مرا نور حقیقت محو آورد که تا ظلمت برفت و ماندهام فرد

407 کنون در نور عشقم وز الهی نمیگنجد برم لهو و مناهی

408 کنون در نور عشقم فرد مانده در آخر شادم و بی درد مانده

409 کنون در نور عشقم سالک کل که خواهم گشت آخر هالک کل

410 کنون در نور عشقم سرّ بیچون فکنده خود منم در هفت گردون

411 کنون در نور عشقم در یکی ذات یکی را کردهام در نورذرّات

412 کنون در نور عشقم سر بُریده که خواهم گشت در کل سر بریده

413 کنون در نور عشقم در فنا من ز نورش دیدهام بیشک بقا من

414 کنون در نور عشقم ذات جمله که هستم بیشکی ذرّات جمله

415 کنون در نور یارم دید کرده برافکنده حجاب هفت پرده

416 مرا در نور اینجا کرد واصل که شد نور حقیقت جان و هم دل

417 دل و جان نور شد تا راز او یافت همی انجام را آغاز او یافت

418 دل و جان نور شد در انبیا کل کزیشان دید اینجا او بقا کل

419 دل و جان نور شد در ذات پیوست از آنش این زمان در ذات دل هست

420 دل و جان نور معنی در گرفتست حقیقت شیب و بام و در گرفتست

421 دل و جان نور ذات لایزالست از آن اندر تجلّی جلالست

422 دل و جان نور در تجلّی نور دارد از آن ایندم دم منصور دارد

423 دل و جان نور در تجلّی واصل اوست که میدانند کاینجا جملگی اوست

424 دل و جان نور در تجلّی ناپدیدند که در نور حقیقت کل رسیدند

425 دل و جان نور در تجلّی یافت اعیان دلم جان گشت و جانم گشت جانان

426 دل و جان نور در تجلّی وصالست حقیقت در یکی دیدار حالست

427 دل و جان نور راز میجویند مَردَم از آن نور تجلّی را دَمادَم

428 دل و جان راز میگویند در خویش که دیدستند سرها مر دو از پیش

429 دل و جان راز میگویند از دید که بیچونست و در یکیست توحید

430 دل و جان راز میگویند از یار وصال خویش میجویند از یار

431 دل و جان رازها گفتند سرباز از آن عطّار اینجا گشت سرباز

432 دل و جان هردو با عطّار یارند ز دیدار حقیقی بیقرارند

433 دل و جان هردودیدارست تحقیق که اندر سرّ اسرارست تحقیق

434 دل و جان در فنا کل بود گشتند کسی دیدند از آن معبود گشتند

435 دل و جان در فنا دیدند اعیان از آن اندر فنا گشتند جانان

436 دل و جان هر دو جانند و کس نیست یکی اندر یکی و پیش و پس نیست

437 یکی اندر یکی دیدند اینجا شدند اندر یکی ذرّات شیدا

438 حقیقت جان و دل در سّر جانان ندانستند خود را راز پنهان

439 دل و جان هر یکی معشوق دیدند چو پیر عشق در جانان رسیدند

440 چو جانان رخ نمود و آشنا کرد مر ایشان را در اینجاگه فنا کرد

441 چو جانان رخ نمود و دید بنمود یکی دیدار در توحید بنمود

442 چو جانان در یک بد جان و دل دو یکی گشتند اینجاگاه هر دو

443 دوئی برداشتندش از میانه یکی گشتند ازوی جاودانه

444 یکی شد بود اشیا ازعیانی ز پرده رخ نمود اینجا نهانی

445 ز پرده رخ نمود و راز برداشت نمیدانست جان او را ببرداشت

446 ز پرده رخ نمود اوّل عیان او اگر در پرده شد اینجا عیان او

447 ز پرده رخ نمود و راز برگفت همه با عاشق سرباز برگفت

448 ز پرده رخ نمود اندر نهانی دگر تا در نهان گوید معانی

449 ز پرده رخ نماید او دمادم نهد بر ریش مر بیچاره مرهم

450 دوای دردمندان را شفا شد نمیدانم که در پرده چرا شد

451 دمادم آنچنان عطّار رخ را نماید در عیان عشق او را

452 دمادم رخ نماید بیچه و چون دگر از پرده کل آید به بیرون

453 نه اندردست عشّاقست آن ماه که رخ را مینماید گاه بیگاه

454 کسی کاندر سلوک راه باشد یقین از ماه خود آگاه باشد

455 کسی کان ماه دید اینجا یقین باز شد اینجا در یقین او پیش بین باز

456 کسی کان ماه دید اندر دل و جان یقین دریافت رهبر در دل و جان

457 دمی غائب مشو از پردهٔ دل که ناگه بینی آن گم کردهٔ دل

458 چو بردارد ز رخ می پرده خورشید که مر ذرّات را او نور جاوید

459 کند در خود کشد چون قطره دریا کند اسرارها او را هویدا

460 دلا خورشید جان از دست مگذار دمادم سوی روی او نظر دار

عکس نوشته
کامنت
comment