وصل می‌خواست دل و کار از آشفتهٔ شیرازی غزل 343

آشفتهٔ شیرازی

آثار آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

وصل می‌خواست دل و کار به هجر تو کشید

1 وصل می‌خواست دل و کار به هجر تو کشید از گلستان وفا جز گل حرمان ندمید

2 هرکه یوسف به زر ناسره در مصر فروخت گر بها جان کندش پس نتوان که خرید

3 گنج بی‌رنج میسر نشود گل بی‌خار گر که با گنج بود مار که باید طلبید

4 برو ای عقل که بی‌عشق نشستن نتوان به برای تیغ که از دوست نخواهیم برید

5 گر جهان آینه گردند نبیند جز یار هرکه در آینهٔ دل رخ زیبای تو دید

6 وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن هرکه از آن لب شیرین سخن تلخ شنید

7 دوش چون جان به لبم بود لب او همه شب امشب از حسرت آن لعل به لب جان برسید

8 غافل از حیله اخوان منشین ای یعقوب گرگ از دشت برون آمد و یوسف بدرید

9 نه همین دل شده از ناوک مژگان تو خون نیست یک مرغ که از تیر تو در خون نتپید

10 فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق عشق تمییز دهد لاجرم از پاک و پلید

عکس نوشته
کامنت
comment