1 بیا تا گویمت شرح جدایی حدیث صبر و سوز و بی نوایی
2 تو خود گفتی که:«آیم سوی فایز» ولی ترسم بمیرم تو نیای
1 سحرگه چون ز مشرق ماه خاور برون آمد جهان کرده منور
2 در آن ساعت مه فایز ز مغرب ز در آمد چو حوران بسته زیور
1 به تیرم زد کمان افکند در پشت که یعنی من ندانم کی تو را کشت
2 تو خود اثبات کردی قتل فایز به خونم کرده ای رنگین سرانگشت
1 شدم غافل اسیر چشم مستش به نادانی بدادم دل به دستش
2 به دست طفل فایز شیشه دل چرا دادی که تا دادی شکستش؟