بیا ساقی بهار آمد به صد از جویای تبریزی مثنوی 8

جویای تبریزی

آثار جویای تبریزی

جویای تبریزی

بیا ساقی بهار آمد به صد رنگ

1 بیا ساقی بهار آمد به صد رنگ سوی کشمیر باید کرد آهنگ

2 بده می تا دمی از خود برآیم نخستین کوهسارش را ستایم

3 تعالی الله زهی کهسار کشمیر که شد در سایهٔ او آسمان پیر

4 خصوصا پیر پنچال فلکشان بود ماهش چراغ زیردامان

5 ز بس رفعت که دادش صنع ذوالمن زند بر آتش خورشید دامن

6 چنان با تیغهٔ او سرفرازیست که با مریخ در شمشیر بازیست

7 بود هم پله خورشید سنگش خراشیده رخ مه را پلنگش

8 چو با افلاک دایم جنگ دارد از آن با خویش تیغ و سنگ دارد

9 به رفعت نیست در عالم چنین کوه فلک پروردهٔ دامان این کوه

10 ز رفعت سینه اش باشد فلک سا کواکب پنبه داغ لاله اش را

11 فلک از تیغ او جسته کناره شرار جسته از سنگش ستاره

12 به ماه نو کند از سرفرازی همیشه تیغهٔ او تیغ بازی

13 چراغ لاله روشن هر کناره زپیه و آتش ماه و ستاره

14 زرفعت هر سحر خورشید تابان ببندد در تنور لاله اش نان

15 ز برف دایمی آن چرخ بالا بود فیل سفیدی در نظرها

16 ز گردون در تنومندی زیاده به درگاه الهی ایستاده

17 به سر از مهر تاج زرفشانش سهند و ساولان از بندگانش

18 خضر را این کتل چون شد گذرگاه کشیدستش خط بیزاری از راه

19 پرستارش بود تخت سلیمان توانش گفت بی شک تخت یزدان

20 کسی از رفعت او با خبر نیست ز اوج او تصور را خبر نیست

21 نمایان راه بر دامان این کوه چو مد آه مظلومان پر اندوه

22 ازین ره ای خضر نتوان گذشتن گذشتن زین ره است از جان گذشتن

23 به چشم رهروانش دهر تاریک کسی چون جان برد از رنج باریک

24 اگر خواهد رود زین راه پرغم نفس سوزد درین ره برق را هم

25 بود چون موی کاکل پیچ در پیچ ندارد غیر دشواری دگر هیچ

26 ره پست و بلندش در نظرها چو تار بخیه پنهانست و پیدا

27 شود این راه طی اکثر پیاده گلش زانروست سرتاسر پیاده

28 بمانده چابکی حیران این راه تکاپو از کهن لنگان این راه

29 بسا جلدی که در رفتن به بالا نیفتد گر به پایین افتد از پا

30 بسا شوخی درین کوه به تمکین که باشد چون شرر در خواب سنگین

31 مسافر را ز باریکی بسیار ره بالا شدن نبود نمودار

32 کند بر رهروان این کوه تن خواه به هر گامی بزرگیهای بی راه

33 سلامت تا نسیم این ره سپارد ز لاله دیگ جوشی نذر دارد

34 کشیدن چون توان بار تن آسان که مشکل باشد اینجا بردن جان

35 اگر چه دل ز رنجش بیقرار است ولی از جوش گل رشک بهار است

36 فلک دیوانهٔ جوش بهارش در آتش نعل مه از لاله زارش

37 در او هر لاله شمع گیتی افروز بنفشه شد ز بار رنگ و بو، قوز

38 دل از زلف عروسش در کمند است ز جوش لاله اش آتش بلند است

39 بود راهش کزو لاله عیان است دم تیغی که دایم خون چکان است

40 میان لاله زار این راه پنهان بود چون رشتهٔ تسبیح مرجان

41 پی تحریر توصیف گل او قلم برداشته نرگس به هر سو

42 دوات لاله از صنع الهی به یکجا کرده شنجرف و سیاهی

43 تنور لاله اش نه سرد و نه گرم که سودا می پزد با آتش نرم

44 بود دامان این کوه به تمکین ز گل لبریز چون دامان گلچین

45 ز سبزه حسن سبز او جهانگیر بود مشهور چون سبزان کشمیر

46 میان لاله تیغ کوه جانکاه نماید همچنان کاندر شفق ماه

47 میان لاله زار این راه دلکش بود پر پیچ و خم مو بر آتش

48 بیا ساقی که از فیض پیاله بریم از دل ملال دیر ساله

49 مگو ای ساقی از دشواری راه به کشمیر آمدیم الحمدلله

50 تعالی الله زهی گلزار کشمیر که در وی غنچه ای هم نیست دلگیر

51 درین گلشن که باد آباد جاوید لطافت را مجسم می توان دید

52 طراوت چون درین گلشن وطن کرد رطوبت گرد از خاکش برآورد

53 بیفشارند خاکش را چو در مشت چکد همچون رگ ابر آب ز انگشت

54 چو گل از خاک سیرابش نمو کرد کول از آب گویی سر برآورد

55 زمینش آنچنان با آب یار است که چون ابر از رطوبت مایه دار است

56 زخاکش اندکی گیری چو در مشت بدستت غنچه ای گردد هر انگشت

57 ز شرم این گلستان بی شک و ریب شده جنت نهان در پردهٔ غیب

58 گرفته در بغل خاکش صفا را وطن اینجا بود آب و هوا را

59 گلش چون عاشقان پاک دامان به خون غلطیده با چاک گریبان

60 نماید غنچه معشوق به آزرم که پیش افکنده سر از غایت شرم

61 کشیده سرو سر چون آه مجنون به یک برجسته مصرع گشته موزون

62 ز موزونیش صاحب اعتبار است به یک مصرع سخنور نامدار است

63 از آن بر خویشتن بالیده شمشاد که هست از بندهایش سرو آزاد

64 درین گلشن چنار از سرفرازی کند با مهر دایم دست بازی

65 به لاله صحبت نسرین درین باغ بود چسان به رنگ پنبه و داغ

66 شده پنهان به زیر لاله ریحان چو آه غرقه در خون اسیران

67 گل و نرگس ز نیکویان باغند میان بوستان چشم و چراغند

68 لب هر برگ گل را در گلستان گرفته شبنم از شوخی به دندان

69 نیابد بسکه انبوه است سوسن بنفشه فرصت قد راست کردن

70 همیشه بلبل هنگامه پرداز بخواند مصحف گل را به آواز

71 ز سیرش کام جان گردید حاصل هوایش بیخته از پردهٔ دل

72 درین گلزار چون منقار بلبل نوا پرداز شد هر غنچهٔ گل

73 زده زانو بنفشه پیش سوسن چو هندو بچگان پیش برهمن

74 شد از بس جسته با نسرینش الفت کباب دل نمکسود صباحت

75 گلش در موج سیرابی نمودار چو در آب روان عکس رخ یار

76 بگوش گل بخواند با صد انداز همیشه غنچه شعر گلشن راز

77 ز صوت قمریان نغمه استاد کند رقص روانی سرو آزاد

78 درنی گلراز از فیض پیاله توانم داد داد سیر لاله

79 زهر برگی درین خرم گلستان توان بردن رهی بر صنع یزدان

80 بود از هر گلش در چشم جویا جمال شاهد معنی هویدا

81 بیا ساقی ز هشیاری خرابیم دمی با هم به سیر دل شتابیم

82 درین گلزار تالابی است پرنور که بادا چشم بد از دیدنش دور

83 بود آبش به زیر سبزه پنهان چو در خط آب و تاب حسن خوبان

84 برد بازی به بازی دل ز جمهور که باشد آب زیر کاه مشهور

85 ز بس افتاده عکس گل در آبش پری در شیشه دارد هر حبابش

86 بود از موج دایم بر سر شور ز معشوق خوش ابرو چشم بد دور

87 چنان در سبزه موجش گشته پنهان که زیر و سمه ابروی نکویان

88 در آب سبز او گلها نهان است جمالش سبز ته گلگون از آن است

89 بود سبز آب صافش را از آن رنگ که از آئینهٔ دلها برد زنگ

90 صدف در وی خلوت گزینان گهر باشد سرشک پای بینان

91 چنان سردی در آبش کرد تأثیر که موجش بسته یخ مانند شمشیر

92 بیا ساقی که فصل دی سرآمد کول از دل سبو از خم بر آمد

93 بزن خود را سیه مستانه بر دل قدح بر کف کول استاده در دل

94 به روی دل کول چون در نایاب برون آورده خود را خوب از آب

95 زآب و تاب رشک صد بهار است کول زارش مگو خورشید زارست

96 ز روی عقل و دانش دور باشد که شمع روز را این نور باشد

97 عروس غنچه اش افکنده سر پیش بود در آب محو صورت خویش

98 ز عکس گل فروزان در نایاب بود یاقوت آسا در ته آب

99 درین تالاب از بس سر زده گل بود مرغابی این آب بلبل

100 شود موجی چو از آبش نمایان بود تحریر صوت عندلیبان

101 بود از زیر آبش گل نمودار چنان کز چادر آبی رخ یار

102 بیا ساقی که دل را برده از راه صفای دل خصوصا در شب ماه

103 ز رشک مه که زینت داده دل را گره ها در دل افتاده کول را

104 در آبش عکس مه کرده تجلی چو در آئینه عکس روی لیلی

105 همیشه عکس ماه از چرخ والا فتد در دام موجش ماهی آسا

106 به این تالای از فیض الهی گرفتارند از مه تا به ماهی

107 بود بر گرد این تالاب بستان چو گرد چشم خوبان خیل مژگان

108 بیا ساقی که فصل لاله زار است هوای سیر باغ شاله مار است

109 تعالی الله زهی فردوس مانند به هر شاخش دلی چون غنچه دربند

110 در او عالی بنا قصری است پر نور که بادا از لقایش چشم بد دور

111 به رفعت آسمان آسمانی است خم طاقش برنگ کهکشانی است

112 کند چون صبح طاقش را نظاره گریبان می کند از رشک پاره

113 چنان بنای صنعش رنگ بسته که طاق ابروی خوبان شکسته

114 دگر از رفعت شانس چه پرسی بلندی را نشانیده به کرسی

115 ز بس مالیده بر خاک درش رو مه نور است گردآلود ابرو

116 به پیش این مزین قصر رنگین بود حوضی بعینه کوثر آیین

117 در او افتد چو عکس قصر والا شود کیفیت سیرش دو بالا

118 عیا باشد در او این قصر رنگین چو در آئینه حسن روی شیرین

119 در آبش کرد سردی بسکه طوفان بود یخ بسته موجش همچو سوهان

120 سخن از آبشارش چون طرازم صباحت های عالم را گدازم

121 الهی تا به عالم هست کشمیر مبادا این بنا محتاج تعمیر

122 بیا ساقی که فصل انبساط است می عشرت بده باغ نشاط است

123 درین عالی بنا آب روانی است که دلکش همچو عمر جاودانی است

124 کند فواره اش از تر زبانی به سرو بوستان مصرع رسانی

125 گلش در زیر سنبل گشته پنهان چو در خط گونهٔ گلرنگ خوبان

126 درختانش همه معشوق سرکش همه پیمانهٔ لاله به سرکش

127 چو این گلزار باغ پادشاهی است نشانش لاله داغ پادشاهی است

128 بیا ساقی خدای ما کریم است می آنرا ده که در باغ نسیم است

129 نسیمش بشکفاند غنچهٔ دل برویاند گل خورشید از گل

130 سفیدارش به گردون سرکشیده درختانش جوانان رسیده

131 انارش از لطافت روح را قوت نماید در نظرها درج یاقوت

132 ز شاه آلو بود زینت چمن را که وصفش می کند رنگین سخن را

133 بسیبش گشته ام زانروی مایل که باشد قوت روح و قوت دل

134 ز انگورش می عشرت به کامم بود از وصف او شیرین کلامم

135 بود از بسکه شیرین اشکی او شده از عاشقانش زردآلو

136 دلش از عشق اشکی گشته خسته به رنگ عاشقان رنگش شکسته

137 بهش چون خواجگان شهر کشمیر بود از شال پوشان به تدبیر

138 ز وصف بحرآرا تر زبانم فصاحت بندهٔ حسن بیانم

139 تعالی الله زهخی جوش بهارش طراوت سایه پرورد چنارش

140 چنارش بر کنار هر خیابان نماید چون جوانان نمایان

141 بو هر برگش از باد بهاری چو دست مهر گرم رعشه داری

142 تعالی الله ز باغ عیش آباد غلام عرعر او سرو آزاد

143 جنان کی فیض عیش آباد دارد گلش چون بلبلش فریاد دارد

144 چه نسبت این مکان را با جنان است تفاوت از زمین تا آسمان است

145 بود فردوس عالم افضل آباد که آنجا داد عشرت می توان داد

146 ز فردوس برین از نسبت دل بود صدبار این گلزار افضل

147 چه گویم وصف باغ سیف آباد کند دل را هوایش از غم، آزاد

148 نباشد همچو سیف آباد باغی بود هر لاله اش روشن چراغی

149 بهشت جاودان باغ الهی است که در وی باغبانی پادشاهی است

150 چنار او کشیده سر به کیوان سر و سر کردهٔ بالا بلندان

151 فلک از هیبت شانس رمیده زمین در سایهٔ او آرمیده

152 به اوجش کی تواند پی برد مهر یکی از زیردستانش بود مهر

153 خوشا شهری که باغش نور باغ است ز رشک لاله اش فردوس داغ است

154 توان برداشت نور اینجا به دامن درختانش ز نسل نخل ایمن

155 فزاید نور چشم از خاک پاکش نباشد توتیا هم چشم خاکش

156 خوشا کشمیر کو ماوای عیش است بده می بی تکلف جای عیش است

157 اگر چه آب و خاکش دلپذیر است همیشه این مکان جنت نظیر است

158 ولیکن زینت این باغ خندان شد از نواب فاضل خان دو چندان

159 مگو نواب کشور گیر آمد که جانی در تن کشمیر آمد

160 فروغ محفل اقبال و دولت چراغ دودمان جاه و حشمت

161 به رفعت بارگاهش آسمان قدر پرکاهی به راهش کهکشان قدر

162 پی نظم مهام این عالم پیر ز پیر رای او پرسیده تدبیر

163 اگر باشد فلاطون و ارسطو که می زیبند طفل مکتب او

164 گشاد کارها را دل چو بنهاد گره از بیضهٔ فولاد بگشاد

165 بود آنرا که حفظش گشته مامن چو جوهر پشت بر دیوار آهن

166 به بزم و رزم در قانون و دستور نباشد همچو اویی چشم بد دور

167 تهی دستند بحر و کان ز جودش قوی پشت است اقبال از وجودش

168 زر و گوهر ز بس بر خاک پاشید دکان کان و دریا تخته گردید

169 به دورش خوشدلی از بسکه عام است دهن ها باز از خنده چو جام است

170 ز خاک مقدمش کاسیر باشد نسیم ار ذره ای بر بحر پاشد

171 کند تا پولکش را زر کماهی چو موج آید به روی آب ماهی

172 به دستش تیغ باشد روز میدان هلالی در کف خورشید تابان

173 چو بنماید به دشمن زور بازو به خورشید است تیغش هم ترازو

174 بود از هیبت آن دشمن افکن همیشه برق در کار رمیدن

175 ز رشکش تیغ مهر اندر تب و تاب محیط عالمی یک قطره آب

176 ز وصف ابرش او خامهٔ من به دستم همچو نبض آید به جستن

177 تعالی الله ز رخش باد رفتار که زیبد گرد راهش بوی گلزار

178 نسیم آسا خرامش دلپسند است زجستن جستنش آتش بلند است

179 کنی آئینه گر از نعل آن سم بود چون بحر دایم در تلاطم

180 به هر جاده که گشته گرم رفتار بجستن آمده چون نبض بیمار

181 ز بس کاندر هنرمندی است دستور گذارش گر فتد بر تار طنبور

182 ز موزون جستن این برق رفتار صدای نغمه بیرون آید از تار

183 ز دستش گشته آسان حل مشکل به یک ناخن گشوده عقدهٔ دل

184 دم او از گره باشد نمودار بعینه همچو مار و مهرهٔ مار

185 دو چشم او ز مژگان بلا جو فکنده شاخها بر هم دو آهو

186 روان گاهی چو آب و گه چو باد است ندانم مرغ یا ماهی نژاد است

187 همیشه خضر بادا رهنمایش ز چشم بد نگهدارد خدایش

188 بیا ساقی شراب دولتم ده به دور خان والا حشمتم ده

189 ز فیض مقدمش کشمیر معمور به رنگ مردمان دیده از نور

190 ازو کشمیر خلد جاودانی ازو روشن چراغ قدردانی

191 الهی خاطرش مسرور بادا اجاق دشمنانش کور بادا

192 بیا ساقی که از فیض الهی شدم فارغ ز فکر حسن معنی

193 ز جویا چون به خوبی یافت اتمام از آن شد حسن معنی نامه را نام

عکس نوشته
کامنت
comment