بیا ای شهره در عشقت به شهر حسن مشهوران از جامی غزل 249

بیا ای شهره در عشقت به شهر حسن مشهوران

1 بیا ای شهره در عشقت به شهر حسن مشهوران که هم منظور شاهان بینمت هم شاه منظوران

2 خمارآلودم از چشمت لب خالی ز خط بنما که باشد باده صافی علاج رنج مخموران

3 چه استغناست این یارب که نی پروای نزدیکان همی بینم تو را ای نازنین نی رحم بر دوران

4 سلیمان وار می رانی چه غم داری اگر ناگه ز نعل بادپایت رخنه افتد در صف موران

5 طبیب رنج عشقی سوی هر دستی مبر دستت مبادا رنجه گردد زاضطراب نبض رنجوران

6 گذر بر ساکنان صومعه با این لب میگون که تا افتند در می آن به زهد و توبه مغروران

7 به مهجوری ز وصلت گر چه عمری کند جان جامی ندیده هرگز از تو رحمتی بر حال مهجوران

عکس نوشته
کامنت
comment