-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیا که دیده ی من دید دوش خوابی خوش برآمده به شب تیره آفتابی خوش
2 به روی او نظرم خیره شد چنان دیدم که بست بر رخ چون ماه خود نقابی خوش
3 سؤال کردم و گفتم نقاب بر مه چیست؟ که هست میل دل من به ماهتابی خوش
4 مبند بر رخ چون آفتاب خویش نقاب که هست در سر آن هر دو زلف تابی خوش
5 بگفتمش ز در بخت ما درآ یک شب نگشت با من مسکین به هیچ بابی خوش
6 به جان دوست که شبهاست تا ز درد فراق دو چشم بخت بد من نکرد خوابی خوش
7 ز درد روز فراقش به غیر خون جگر به جان دوست که هرگز نخوردم آبی خوش
8 مرا شراب ز خون دلست و از دیده بجز جگر نبود خوردنم کبابی خوش
9 ز درد دل چو نبشتم شکایتی به طبیب به غیر جور نفرمود او جوابی خوش
10 رخت گلست و مرا دل ز عشقت آتش محض از آن زند به رخم دیده ها گلابی خوش