بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد از عراقی غزل 91

بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد

1 بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد بیا، که بی‌تو همه سود من زیان آمد

2 بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت بیا، که بی‌تو دلم جمله در میان آمد

3 بیا، که خانهٔ دل گرچه تنگ و تاریک است دمی برای دل ما درون توان آمد

4 بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ جز آب دیده که بر چشم من روان آمد

5 نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود برین شکسته دلم از غم تو آن آمد

6 دل شکسته‌ام آن لحظه دل ز جان برداشت که رسم جور و جفای تو در جهان آمد

7 ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من چنان که بخت عراقی است همچنان آمد

عکس نوشته
کامنت
comment