1 بیار ای ساقی خورشید چهره میی کو صفوت از خورشید دارد
2 چه خورشیدی کزو چون خورد مفلس تو گویی نعمت جمشید دارد
1 نوبهار بدیع بی همتا همتی بذل کرد بر صحرا
2 تا به تاثیر بذل و همت او گشت صحرا بدیع و بی همتا
1 آنکه رویت را به حسن روی شیرین آفرید زان لب شیرین غذای جان شیرین آفرید
2 مشک و شب را زینت آن زلف پر آشوب کرد وز من و تو نایب فرهاد و شیرین آفرید
1 بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
2 گر بر میان ستم کند از بستن کمر بر من همان کند که کند بر میان خویش