بیا، که عمر من خاکسار می‌گذرد از عراقی غزل 71

بیا، که عمر من خاکسار می‌گذرد

1 بیا، که عمر من خاکسار می‌گذرد مدار منتظرم، روزگار می‌گذرد

2 بیا، که جان من از آرزوی دیدارت به لب رسید و غم دل فگار می‌گذرد

3 بیا، به لطف ز جان به لب رسیده بپرس که از جهان ز غمت زار زار می‌گذرد

4 بر آن شکسته دلی رحم کن ز روی کرم که ناامید ز درگاه یار می‌گذرد

5 چه باشد ار بگذاری که بگذرم ز درت؟ که بر درت ز سگان صدهزار می‌گذرد

6 مکش کمان جفا بر دلم، که تیر غمت خود از نشانهٔ جان بی‌شمار می‌گذرد

7 من ار چه دورم از درگهت دلم هر دم بر آستان درت چندبار می‌گذرد

8 ز دل که می‌گذرد بر درت بپرس آخر: که آن شکسته برین در چه کار می‌گذرد

9 مکش چو دشمنم، ای دوست ز انتظار، بیا که این نفس ز جهان دوستدار می‌گذرد

10 به انتظار مکش بیش ازین عراقی را که عمر او همه در انتظار می‌گذرد

عکس نوشته
کامنت
comment