بیا که وصل تو را از خدای می خواهم از جامی غزل 618

بیا که وصل تو را از خدای می خواهم

1 بیا که وصل تو را از خدای می خواهم بیا که گوش بر آواز و چشم بر راهم

2 به مهر روی تو با دیده ستاره فشان نشسته شب همه شب در نظاره ما هم

3 خوش آنکه من به فراقت نهاده باشم دل نوید دولت وصلت دهند ناگاهم

4 گذشت عمر و نیامد به چنگم آن سر زلف ببین درازی امید و عمر کوتاهم

5 اگر نه خانه کنم همچو کوهکن در سنگ به بام و در فتد آتش ز شعله آهم

6 غلام پیر مغانم که فیض عامش ساخت به یک دو جام ز انجام کارآگاهم

7 مگو به عشوه کزین خاک در برو جامی که من سگان تو را کمترین هواخواهم

عکس نوشته
کامنت
comment