بیا بیا که ز هجر آمدم به جان از همام تبریزی غزل 39

همام تبریزی

آثار همام تبریزی

همام تبریزی

بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست

1 بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست

2 به کام دشمنم از آرزوی دیدارت مباش بی‌خبر از حال دوستان ای دوست

3 چو نفخ صور دهد جان به مرده عاشق را نسیم زلف تو بخشد هزار جان ای دوست

4 خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن بیازمودم و دیدم نمی‌توان ای دوست

5 اگر به حسن تو باشند شاهدان بهشت خوشا تفرج خوبان در آن جهان ای دوست

6 وگر به جان و جهان صحبتت شود حاصل هنوز وصل تو باشد به رایگان ای دوست

7 چو زیر خاک شوم با خیال رخسارت ز خاک دیده من روید ارغوان ای دوست

8 از عاشق تو که دارد امید هشیاری که شد به بوی تو سر مست جاودان ای دوست

9 از عکس روی تو روی زمین شود روشن شبی که ماه نتابد ز آسمان ای دوست

10 گهی ز شوق تو خورشید آشکار شود گهی ز شرم تو زیر زمین نهان ای دوست

11 به جای هر سر مویی مرا زبانی نیست که تا ز زلف تو مویی کنم بیان ای دوست

12 همام نام تو بسیار می‌برد چه کند ازین سخن نگزیرد دمی زبان ای دوست

عکس نوشته
کامنت
comment