- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت به من حکایتی از سر می که نتوان گفت
2 چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت
3 که ای گدای خرابات ناامید مباش چرا که هاتف غیب آنچه بایدت آن گفت
4 ازان زمان که دلم نشاء یافت از می عشق به خویشتن همه دشوار دهر آسان گفت
5 براه از سخن پیر دیر افتادم که شیخ خانقه این نکته ها دگر سان گفت
6 از آن به لاله دلم خون شده درونم سوخت که درد خون دل و رنج داغ هجران گفت
7 حدیث بستن زنار و بت پرستی من به خلق عاقبت آن شوخ نامسلمان گفت
8 چو دل ز زلف وی آشفته بود از خاکش هر آنچه پرسه نمودم همه پریشان گفت
9 کسی خلاص ز گرداب غم شد ای فانی که زیر دور فلک ترک اهل دوران گفت