بیا ای همچو گل رنگین تو را دامن به از جامی غزل 399

بیا ای همچو گل رنگین تو را دامن به خون من

1 بیا ای همچو گل رنگین تو را دامن به خون من یکی چون لاله با داغ توبیرون و درون من

2 ستون خانه آهم سوخت بگذر ای لب شیرین تماشا کردن فرهاد را بر بیستون من

3 نمی خواهم ز باده سرخرویی تا شد از لعلت حساب سیل اشک سرخ جام لاله گون من

4 فراهم کی شود کارم ز عقل و صبر و دین زینسان که سنگ انداخت در هنگامه ایشان جنون من

5 شدی طالع ز اوج حسن و از خود بی خودم کردی بدین دولت نشد جز حسن طالع رهنمون من

6 چنان بگداختم بی تو که گر از سرکشم خرقه توان راز درون را یک به یک خواند از برون من

7 چه حاصل گر فسون دوستی شد شعر من جامی چو هرگز در پری‌رویان نمی‌گیرد فسون من

عکس نوشته
کامنت
comment