-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیا بلبل که ایام بهار است گلستان خوش تر از آغوش یار است
2 صف آرا شد چمن از بید و شمشاد علمدار سپاهش سرو آزاد
3 بهار از جنگ دی برگشت فیروز نوید فتح آورده ست نوروز
4 شد از فتحش در اطراف زمانه صدای رعد، کوس شادیانه
5 به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ مؤذن وار بر گلدسته ی شاخ
6 جهان چون روی خوبان گشت پرگل به سر ابر سیاهش چتر کاکل
7 به باغ از باد، بوی می شنیدند کدوها هرطرف گردن کشیدند
8 چمن شد بس که تنگ از گل، پیاله ستاده بر سر یک پا چو لاله
9 چو آهوی ختن، در باغ گردید ز سایه نافه افکن گربه ی بید
10 ز موج ابر شد بر روی گرداب نمایان جوهر آیینه ی آب
11 زده خیمه به طرف جویباران کدو همچون سپاه سربداران
12 چمن می خواهد از شوخی کند ساز چو گلزار پر طاووس، پرواز
13 چنان سرسبزی از دورش پدید است که گویی شعله شاخ سرخ بید است
14 برون آورده دست از آب عریان ز شوق آستین لاله مرجان
15 زد از ذوق عروسی زمانه دم ماهی به زلف موج شانه
16 فضای دشت چون دامان گلچین زبس کز لاله و گل گشت رنگین،
17 چنان آهو شد از حیرت زمین گیر که گویی پایش از سم رفته در قیر
18 کشیده چادر از ابر بهاران گلستان از برای آب باران
19 ز بس گل بست آیین زمانه به طوطی شد قفس آیینه خانه
20 چمن از آتش گل در گرفته ست کدو گردن کشی از سر گرفته ست
21 اگر داری سر و برگ تماشا نگاه خویش را سرده به صحرا
22 غزالان را سم از شوخی شکسته ندارد تاب جستن، کفش جسته
23 گلستان را همه شب پاسبان است به خواب روز نیلوفر ازان است
24 ز کیفیت جهان لبریز چون جام چمن از ابر چون طاووس در دام
25 نموده پنجه ی خود غنچه لاله که می باید درین موسم پیاله
26 چو مجنون، لیلی از شوق تماشا به جای پا نهاده سر به صحرا
27 به خاک از موج گل هرگوشه صد دام تذروی خفته پنداری به هرگام
28 چنان گلبن ز گل رنگین نگار است که گویی چتر طاووس بهار است
29 چراغان گل است و در گلستان بود ابر سیه، دود چراغان
30 مگو خورشید در ابر سیاه است که فیل نوربخت پادشاه است
31 شهنشاهی که در صاحبقرانی بود ثانی و او را نیست ثانی
32 جهان زیر نگین چون آفتابش ازان شاه جهان آمد خطابش
33 فروغ جبهه اش در چشم بینش چراغ بارگاه آفرینش
34 شکست هر دلی را مومیایی چراغ نیک و بد را روشنایی
35 نشیند همچو ارکان چون مربع بود مهر فلک، تخت مرصع
36 کند در انجمن چون چهره تابان شود روشن دل نیکان و پاکان
37 بلی آید چو شمعی در میانه چراغان می شود آیینه خانه
38 دلش نوشیروانی کز سعادت نفس را کرده زنجیر عدالت
39 به زیر چرخ، آن ذات همایون بود چون در درون خم فلاطون
40 ز حکمت می تواند لطف او کرد علاج شیر برفین از تب سرد
41 ظفر را تخته ی تعلیم تیغش کلید فتح هفت اقلیم تیغش
42 فکنده قدرتش شیر افکنان را شکسته گردن گردن کشان را
43 برآرد آتش، ار ورزد به او کین چنارآسا ز خود بهرام چوبین
44 زد از کینش اگر خاقان چین دم ز دستش رفت چین آستین هم!
45 ز عدلش تابد ار نوشیروان رو سر زنجیر او در گردن او
46 ز دلش جوهر شمشیر خونخوار شده از بیم همچون کاه دیوار
47 ز جودش مفلسان گشته توانگر گدایان را چو ماهی خرقه پر زر
48 فلک بر آستانش کرده تسلیم ز ماه نو، کلید هفت اقلیم
49 ز روی قهر، هرجا ماجرا کرد نیارد کوه از بیمش صدا کرد
50 نویسم وصف جودش چون به نامه رود آب طلا از جوی خامه
51 به عهدش رفته از روی تنعم ز بانگ آسیا در خواب، گندم
52 زند هرجا ز عاجزپروری دم گریزد آفتاب از موج شبنم
53 بود تا در کف دستش همیشه درو گوهر چو دندان کرده ریشه
54 شهان را چشم بر دست گدایش ستون دولت ایشان عصایش
55 ز لطف او دل آزادگان شاد بود در سایه ی او سرو آزاد
56 چنان کوه شکوهش را گرانی ست که رنگ خاک راهش آسمانی ست
57 ز خونریزی تیغش چون زنم حرف سیاهی می شود در خامه شنجرف
58 ز منعش یاد اگر آرد پیاله بسوزد می درو چون داغ لاله
59 بود سجاده ی دین تختگاهش طریق شرع باشد شاهراهش
60 درآید چون به طاعت در صف دین فلک تسبیح می آرد ز پروین
61 چو ابر افکنده گر سجاده بر آب شده قبله نما ماهی به گرداب
62 سر اسلام ازو بر آسمان است گواه این سخن اسلام خان است
63 جوان بختی که از تأثیر اقبال خدا و خلق ازو باشند خوشحال
64 خلایق در حریم پرده ی راز چو موسیقار در وصفش هم آواز
65 فلک قدری که چون خورشید تابان به خار و گل رساند فیض یکسان
66 به باغ لطف عامش از تجمل چراغ خار دارد روغن گل
67 بود کلکش کلید رزق مردم به محتاجان صریرش در تکلم
68 کفش دریا و ابر فیض خامه ست برات بخشش او گنج نامه ست
69 غلط در جمع و خرج باغ کم دید که شست غنچه ی زنبق نبرید
70 ز بس دزدی به عهد او برافتاد نمی دزدد هنر شاگرد از استاد
71 شده خورشید فرش درگه او کند چون خشت، خواب چارپهلو
72 سر خصمش نمی خواهد مددکار رود همچون کدو خود بر سر دار
73 ز بس شد عجب، خوار از مشرب او سبک شد از منی سنگ ترازو
74 زبون اوست خصم تیره کوکب که باشد روز را پا بر سر شب
75 به هر سینه که سازد راست انگشت جهاند چون کمانش تیر از پشت
76 نگهبان خفته است و پاسبان مست که عالم را چو حفظش شحنه ای هست
77 رسیده کار عدل او به جایی که در هنگام مستی از بنایی،
78 کند خشتی چو فیل شورش اندیش کند خاک و فشاند بر سر خویش
79 همیشه گرچه دزد غارت اندیش بریدی خانه ی مردم ازین پیش،
80 کنون آن رسم از بس برفتاده کمان را کس نمی سازد کباده
81 به هر کشور که صاحب صوبه گردید درو هر ده به شهر مصر خندید
82 چو در بنگاله عدل او علم شد ستم را دست از تیغش قلم شد
83 به عهدش همچو صبح صدق اندیش به یک جا آب خوردی گرگ با میش
84 ز روی عدل، داد خلق می داد ولی دریا ز دستش داشت فریاد
85 نشسته بود روزی عدل گستر به مسند همچو در آیینه جوهر
86 که پیدا قاصدی با این خبر گشت که روی اهل کوچ از قبله برگشت
87 شدند آن فرقه ی شوریده ایام طلبکار مدد از اهل آشام
88 سپاهی آمد از آنجا سوی کوچ که شد مغز سپهر از شورشان پوچ
89 ز بس برخاست گردد فتنه، از جوش زمین با آسمان شد دوش بر دوش
90 بیان شد ز موج فیل کهسار نشان پایشان بر هرطرف غار
91 بساط دهر از فیل و پیاده نشان از عرصه ی شطرنج داده
92 برآمد موج از دریا که ایام ازان تردامنان شد همچو حمام
93 گروهی سر به سر مجنون و مجهول بیابانی و صحراگرد چون غول
94 برای رونمای شهر و منزل همه مرغ سیاه آورده از دل
95 گران دیدارشان بر دل چو زنجیر خنک تر رویشان از روی شمشیر
96 بود سوراخ گوش از گوششان بیش غلط گفتم، که از بدخویی خویش،
97 ز بس بر گوششان سیلی رسیده شده همچون دف مستان دریده
98 ز خونخواری بر ایشان خون به از می کمان و تیر ایشان هردو از نی
99 زره بینی چو ایشان را بر اندام بدانی چیست معنی دد و دام
100 چو بشنید این خبر آن کوه تمکین وقارش کرد رسم صبر آیین
101 نشد طبعش ازین اندیشه در تاب چه غم دارد ز سنگ آیینه ی آب
102 پس از یک ماه فرمان داد تا فوج شود دریانشین چون لشکر موج
103 ضروریات لشکر چون رقم کرد برادر را به سرداری علم کرد
104 بود بر سر سپه را فرض، سردار چو بسم الله در آغاز هر کار
105 برادر را چو کار افتاد بر سر که را سوزد برو دل جز برادر؟
106 به هرکاری برادر باشد انباز کسی نشنیده از یک دست آواز
107 فروغ جبهه ی بخت و سعادت گل اقبال و زین دین و دولت
108 سیادت خان، چراغ خانه ی زین ولیکن برق سوزان در صف کین
109 سوار اسب شد از روی تعجیل نهنگ آری کجا و حوضه ی فیل
110 ازو زین، خانه ی اقبال گردید سر دشمن به ره پامال گردید
111 فلک در خدمتش از جای برجست به سان شیشه ی ساعت کمر بست
112 روان شد با سپاه نصرت آیین دعا می رفت و از پی فوج آمین
113 سوی آن ملک، لشکر گشت راهی ز خشکی و تری چون مرغ و ماهی
114 روان گردید از دریا نواره چو در بحر فلک، فوج ستاره
115 ز دریا خاست آشوبی که طوفان ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
116 صف امواج آن دریا ز تنگی به هم پیچید همچون موی زنگی
117 ز موج از بیم آن خیل خجسته طناب لنگر دریا گسسته
118 نهان شد ابر چون دید آن سیاهی به زیر آب همچون دام ماهی
119 شد از دریا صدف بر روی هامون پریشان همچو نقش پای مجنون
120 گریزان شد صف امواج دریا چو خیل آهوان بر روی صحرا
121 صدف می گفت کز تاراج لشکر یتیم من کجا بیرون برد سر
122 به ساحل کردی از بیم سپاهی زر خود را نهان در خاک ماهی
123 ز تنگی سوده گشت از بس به گرداب گهر شد در صدف همچون سفیداب
124 ز خشکی نیز فوجی شد روانه کزان آمد به لرزیدن زمانه
125 علم در صف به پوشش های زرین مزین گشت چون بهرام چوبین
126 مرصع شد به جوهرهای خوش لون قطاس فیل همچون ریش فرعون
127 ز هر سو خود زرین می درخشید به فرق تیغ بندان همچو خورشید
128 کمان می شد ز زرپوشان لشکر که شد کان طلا سد سکندر
129 ز فوج فیل و اسب دشت پیما پر از کوه کتل شد روی صحرا
130 ز جولان سمند بادرفتار ره خوابیده شد چون موج بیدار
131 علم بود آن سپه را بر چپ و راست الف هایی که در انا فتحناست
132 شدند از گرد رفت از بس به تاراج زمین داران به مشتی خاک محتاج
133 به سوی آسمان از شهر و پوره به سان دیو زد آتش تنوره
134 پس از چندی که منزل می بریدند به نزدیکی آن سرحد رسیدند
135 چو آن جمع پریشان را خبر شد که از لشکر جهان زیر و زبر شد
136 هزیمت دادشان بر باد چون خاک ازان ناپاک [چهران] عرصه شد پاک
137 سراسر قلعه های آن حوالی دل خود را ازیشان کرد خالی
138 چه دید آیا اجل زان خیل کافر که مهلت دادشان تا سال دیگر
139 سپاه نصرت آیین چون رسیدند ز مقهوران اثر برجا ندیدند
140 چو از بهر امور ملک یا چند نشست آنجا سپهدار خردمند،
141 برآمد ابرهای برشکالی جهان را همچو کهسار از حوالی
142 شد ابر تیره از اطراف آفاق فلک پیما چو دود آه عشاق
143 برای دست طوفان شد ز گرداب گشاده آستین دریا چو اعراب
144 جهان از جوش باران گشت پنهان به زیر آب همچون ملک یونان
145 چنان ابری از پی هم قطره می ریخت که گویی زاهدی را سبحه بگسیخت
146 ز جوش ابر نیسانی به گرداب نهان شد در نمد آیینه ی آب
147 ز بس سیلی روان از هر طرف شد زمین در آب پنهان چون صدف شد
148 ز گل گفتی که موج دجله و رود بود چین جبین صندل آلود
149 خلایق را در آن طوفان پرجوش رسیدی از لب هر موج در گوش
150 که دور آدم خاکی سر آمد زمان آدم آبی در آمد
151 برآن سر بود ابر برشکالی که دریا را کند از آب خالی
152 جهان شد سبز ازان طوفان پرقهر که گردد رنگ سبز از خوردن زهر
153 درین طوفان، سپاه نصرت آثار تهی گردید از آلات پیکار
154 ز نم افتاد دیگ توپ از جوش تفک شد همچو شمع کشته خاموش
155 یلان را خنجر بنیادافکن شد از زنگار همچون برگ سوسن
156 نهان آیینه ی تیغ گهرتاب به زیر سبزه ی زنگار چون آب
157 ز سبزی شد دلیران را به جرگه چهار آیینه همچون چاربرگه
158 ز نم آمد کمان خشک اعضا به پیچ و تاب همچون موج دریا
159 عقاب تیر را شد آشیان تر چو شاهین ترازو گشت بی پر
160 تفک را از نم ابر جهان تاب خزینه گشت چون حمام پرآب
161 ز برق اندازی ابر پرآشوب نفس از بیم دزدیده به خود توب
162 ولی از جانب خان فلک شان چنان می شد همه اسباب سامان،
163 که شد یک سال منزلگاه آنجا نخوردند آن سپه آبی ز دریا
164 روان می کرد اسباب و خزینه شده مجموعه ی آنها سفینه
165 سخن کوتاه، چون آن ابر پرشور پس از نه ماه شد از آسمان دور
166 ز دریا داد بیرون تاب خشکی پدید آمد به روی آب خشکی
167 بساط سبزه دید و گفت گردون که خوب آمد زمین از آب بیرون
168 زمین زد غوطه همچون بط به گرداب برون آمد به رنگ طوطی از آب
169 به جنبیدن درآمد باز لشکر زمین و آسمان را رفت لنگر
170 روان گشتند از دنبال دشمن همه فولادپوش از خود و جوشن
171 به خیل کافران هم بهر پیکار کمرها بسته شد، اما ز زنار
172 چنان آمد صف کفار در جوش که بت چون سنگ سودا شد زره پوش
173 به یکدیگر چو گردیدند نزدیک جهان از گرد لشکر گشت تاریک
174 به دریا جنگ را شد جمع اسباب چو جنگ می کشان در عالم آب
175 کمانداران چو مهرویان دلکش زدند از هر طرف دستی به ترکش
176 در آغوش آمدن شد بی بهانه کمان چون شاهدان نرم شانه
177 به سوی دست ها تیر جگردوز پریدی همچو مرغ دست آموز
178 یلان را خنجر فولاد می جست به قصد خصم، همچون ماهی از دست
179 ز دو جانب دو فوج شورش انگیز به هم چون موج دریا شد جلوریز
180 دو لشکر، یعنی آن خلق دو عالم چو ابر و دود پیچیدند بر هم
181 ترحم کشته شد اول در آن حرب ز خون او علم چون شمع شد چرب
182 مروت همچو عنقا گشت مستور حیا چون خضر شد از دیده ها دور
183 چنان برخاست شور از هر کناره که از آشفتگی مرغ نظاره،
184 پر خود را ز بس رم کرد ازان جوش ز مژگان کرد در خانه فراموش
185 ز یک جانب برآمد ناله ی کوس ز یک سوی دگر افغان ناقوس
186 فلک را از دم خود، کرنا داد به رنگ لاجورد سوده بر باد
187 نهنگ از بیم آن گردید بیهوش صدف را گشت گوهر پنبه ی گوش
188 نفیر از تنگی جا، داد می کرد ز راه آستین فریاد می کرد
189 برآمد از تفنگ و توپ جانکاه زمین و آسمان در ناله و آه
190 به خیل فتنه جویان توپ رویین همی کرد از ته دل آه و نفرین
191 به چرخ افراشت دود تیره خرگاه تفک را شعله شد شمع نظرگاه
192 شد آن دریا ز دود کینه خواهی نهان چون آب حیوان در سیاهی
193 ز تاریکی به کار خود شده مات سپه چون خیل اسکندر به ظلمات
194 نشد ظلمت به نوعی سایه افکن که بشناسد کسی از دوست، دشمن
195 متاع نیک و بد می رفت در کار به یک قیمت در آن تاریک بازار
196 ز دود تیره شد خورشید نایاب چو مژگان گشت تیغ او سیه تاب
197 ز بس می تاخت کشتی از چپ و راست غبار از کوچه های موج برخاست
198 عقاب تیر پران، پر به هم زد خروس عرش، بانگی بر قدم زد
199 گمان بردی به دریا زان زد و گیر شترمرغی ست هر موج از پر تیر
200 تفک را گشت آتش، دزد خانه تهی کرد آنچه بودش در خزانه
201 صدای توپ، ماهی را در آن جوش حباب آسا دریده پرده ی گوش
202 گهر شد بس که آب از تاب شمشیر صدف را گشت ازان پستان پر از شیر
203 ز عکس خنجر اندیشه فرسا به دریا تنگ شد بر ماهیان جا
204 ز بس تنگی به دریا دید طوفان پناه آورد سوی آب پیکان
205 صف امواج دریا زان زد و گیر چو موج بوریا شد از نی تیر
206 به پشتش عکس گرز از بس که زدمشت صدف را شد شکم پرمهره ی پشت
207 ز بس مرگ نهنگان دید، بی تاب گریبان می درید از موج، گرداب
208 صدف گردید از آمد شد تیر به دیگ شوربای بحر کفگیر
209 چنان افراخت تیغ فتنه قامت به خونریزی، که تا روز قیامت،
210 عجب کز دامن دریا رود خون زند آن را صدف هرچند صابون
211 ز هرسو ریخت از بس کشته در آب چو خم می پر از خون گشت گرداب
212 نهنگان در میان خون شناور به خون آلوده ماهی همچو خنجر
213 ز خون سرپنجه ی مرغان آبی نشان می داد از دست کبابی
214 صدف را شد ز زخم تیغ کینه چو پشت گوش ماهی، روی سینه
215 صف امواج از خون دلیران قطار اشتران سرخ کوهان
216 تن ماهی ز زخم تیر چون دام صدف بادام و گوهر مغز بادام
217 ازان سرها که از شمشیر بیداد حباب آسا به روی آب افتاد،
218 برد تا موج ازان ورطه برون سر کدوها بسته بر خود چون شناور
219 فکنده پنجه ها تیغ گران سنگ وزان گردیده دریا پر ز خرچنگ
220 ز بس انگشت کز دریا پدید است صدف گفتی که طاس چل کلید است
221 ز ساق و ساعد از آن کینه خواهی شده گرداب طشتی پر ز ماهی
222 شد آخر [از] نسیم لطف یزدان چو آتش خیل دشمن روی گردان
223 صف جمعیت ایشان در آن آب پریشان شد چو بر آیینه سیماب
224 هزیمت بودشان از بس عنان کش به زیر پایشان شد آب آتش
225 روان گشتند بهر کینه خواهی نهنگان از قفای فوج ماهی
226 به ساحل بیشه ای پر خار و خس بود که باد از شاخسارش در قفس بود
227 درختان چو خیل دیو گستاخ فکنده از خصومت شاخ بر شاخ
228 به هم پیچیده بر شاخ درختان ز تنگی برگ ها چون بیره ی پان
229 درو از سبزه فرش خاک مخمل ستون خیمه ی افلاک صندل
230 درخت عود او آن گونه سرکش که گردیدی ز بیمش آب آتش
231 نهال آبنوس آن زنگی مست که برگش داشت ساق عرش در دست
232 ز بس دیده فشار از تنگی جا سیه گردیده اندامش سراپا
233 فتاده از درختان سایه بر خاک که می گوید ندارد سایه افلاک؟
234 به تسخیر فک بر خیل اشجار درخت جوز هندی گشته سردار
235 زده چون نوجوانان قبیله ز برگ خود اتاقه نخل کیله
236 درخت بر به ریشه داده آغوش کشد زنجیر خود چون فیل بر دوش
237 ز نخل انبه ی آن کهنه بیشه زمین چون انبه گشته پر ز ریشه
238 ز نخل گدهلش- آن سفله آیین- چه گویم من، که بر وی باد نفرین
239 که اوضاعش چو اهل روزگار است شم پروردن او را کار و بار است
240 به عزم بیشه آن خیل جگرتاب برون جستند همچون ماهی از آب
241 صف ایشان به روی دشت و هامون پریشان گشت همچون موی مجنون
242 دلیران دست خونریزی گشادند چو آتش اندر آن بیشه فتادند
243 چو در آن حشرگاه شورش آباد نفیر و کرنا آمد به فریاد،
244 به صحرا شد پراکنده به یکبار چو خیل اشتر رم کرده، کهسار
245 زمین چون آسمان از جای برجست فلک را سر ازان گردید و بنشست
246 چنان شد زرد، رنگ اهل پیکار که تیغ از جوهر خود گشت زرکار
247 ز ضرب چوب رفته پوست از کوس وزان در ناله اندامش چو ناقوس
248 ز برق تیغ رخشان شد زمین گیر به سان ریشه ی نی، پنجه ی شیر
249 برآمد زآتش تیغ درخشان چو موسیقار، فریاد از نیستان
250 پلنگ از بیم گشته موش سالوس ز طعنه در صدای گربه طاووس
251 ز بس سوراخ شد اندامش از تیر پلنگی بود سایه همره شیر
252 گریزان فیل از پیش سواره گنه بود و به دنبالش کفاره
253 شتابان کرگدن از هر کرانه دم خود کرده بر خود تازیانه
254 همی انگیخت ضرب گرز سرکش ز پشت شیر همچون گربه آتش
255 ز حیرت مانده آهو از رمیدن فرامش گشته مرغان را پریدن
256 گراز از بیم جان گردیده حیران ز لرزیدن زدی دندان به دندان
257 دویده بس که هرسو مضطرب وار گسسته کرگدن را بند شلوار
258 گریزان فوج فیل از برق شمشیر شده خرطومشان قندیل پرتیر
259 اجل شد بر سر پرخاش هرکس به دیگ توپ بختی آش هرکس
260 یلان را رفت در اندیشه ی خون عنان اختیار از دست بیرون
261 سخن نشنیدن او را بود مطلب که گوش خویش را خواباند مرکب
262 ز بس آواز کوس و نای رویین شده صحرای محشر عرصه ی کین
263 فلک چون صید وحشی در رمیدن زمین چون مرغ بسمل در تپیدن
264 تفک را هر نفس از نقد کینه تهی می گشت و پر می شد خزینه
265 یلان را کرنا می کرد آواز نفیر از پیش رو شد نغمه پرداز
266 ز جوش گرد در اطراف میدان شده زنبور خاک آلوده پیکان
267 زره دام اجل زان شور گشته ز پیکان، خانه ی زنبور گشته
268 به هرکس روی کردی تیغ فولاد زره چون موج دریا کوچه می داد
269 چو دیوانه ز بس جست از کمان تیر کمانچه تیر خود را کرد زنجیر
270 نشسته تیر از بس بر سپرها نمودی خارپشت اندر نظرها
271 ز ناوک سینه ها گردیده مجمر درو از تاب کینه، دل چو اخگر
272 ز خمیازه کمان یک دم نیاسود که مخمور شراب عافیت بود
273 تفک کو در جهانسوزی به نام است ز جوش عطسه گفتی در زکام است
274 ز مغز سر عدو را گرز خودکام شکسته در کلاهش بیضه ی خام
275 دلیران هریکی در آن زد و گیر نمودی جوهر خود را چو شمشیر
276 ز ضرب گرز کین از هر کرانه شده بالابلندان چارشانه
277 تفک از هر طرف افتاده بر خاک جدا از دوش گشته مار ضحاک
278 ز دست لشکر فیروزی آهنگ به خیل دشمن از بس عرصه شد تنگ،
279 گذر می کرد از شست کمانگیر ز صد دل همچو تار سبحه یک تیر
280 به خوان رزق مردان سپاهی نهاده تیر و خنجر مرغ و ماهی
281 جدا گردیده از تیغ هنرمند چو خامه تیر نی را بند از بند
282 شکست از ضرب گرز آهنین مشت کمان را قبضه، یعنی مهره ی پشت
283 به دست پردلان از تیر فرسود چو نارنج هدف، گرز زراندود
284 خدنگ از جوشن هر دلشکسته پریدی همچو مرغ دام جسته
285 چنان زد نیش، پیکان سبکدست که خون مرده یک نیزه ز جا هست
286 زره بر تن چنان واجب در آن حال که آب از بیم نگذشتی ز غربال
287 ز برق خویشتن تیغ پراعراض دو تیغه باز گشته همچو مقراض
288 ترازو تیز در سنجیدن جان زر پای ترازو بود پیکان
289 سراپا گشته رخنه از زد و گیر دم شمشیر همچون شین شمشیر
290 تفک می خواست هردم مرد میدان کمان را بود روز عید قربان
291 زدی بر پشت چون گرز گران، مشت برون از ناف جستی مهره ی پشت
292 ازان آتش که تیغ کین برافروخت به بیشه عود و صندل را به هم سوخت
293 درخت آبنوسش هندویی بود که دوران سوختش با صندل و عود
294 شدند افتاده بر خاک آن سیاهان فزون از سایه ی برگ درختان
295 ز خون گردیده سبزه مخمل سرخ درخت عود او شد صندل سرخ
296 کمان از ماندگی شد سست بازو تفک چون خستگان می خورد دارو
297 ازان پرخاشجویان دلاور که افتادند بر خاک از دو لشکر،
298 شده پر دامن صحرا و پشته ز خون مرده و سیماب کشته
299 صف دشمن ز کوشش گشت دلگیر سپر انداختند از بیم شمشیر
300 یکی از عجز پیش قاتل از تن برون می کرد همچون مار جوشن
301 نهاده دست آن یک بر سر دست شکوه شحنه دست مست می بست
302 یکی دیده چو خصم بی امان را به جای تیر، افکنده کمان را
303 به پیش خصم خود آن یک به زنهار گرفته کاه بر لب کهرباوار
304 یکی رفته ز پا، تاب و توانش گرفته خصم بر پشت کمانش
305 گریزان دیگری رفتی ز میدان سر از پا پیشتر چون گوی چوگان
306 به چشم هریکی از بیم شمشیر به هم چسبیده مژگان چون پر تیر
307 کمان افتاد از بس زان روا رو زمین شد آسمانی پر مه نو
308 ز تیر ریخته، صحرا نیستان ز گل های سپر عالم گلستان
309 چنان افتاد تیغ از هر کرانه که تیغ کوه گم شد در میانه
310 ز بس خنجرفشان بودند راهی شد آن صحرا چو دریا پر ز ماهی
311 کمند تابدار افتاده بر خاک تماشا کن چه دامی ساخت افلاک
312 تفک افتاده در هرسو فسرده مهیب اما همان چون مار مرده
313 به پیش مرکبان برق تعجیل سپر انداخته از نقش پا فیل
314 حصاری داشتند آن قوم مکروه چو برج آسمان بر قله ی کوه
315 حصاری بر فلک آوازه ی او مه نو حلقه ی دروازه ی او
316 اساسش چون اساس عشق یعقوب بنایش چون بنای صبر ایوب
317 سپهر از عرصه ی او یک سپروار مه نو رفعتش را کاه دیوار
318 به پیرامون او چرخ پرافسوس بود پروانه ای بیرون فانوس
319 بود کهسار، برج بی شمارش خروس عرش، کبک کوهسارش
320 به پیش رفعت او چرخ دوار کمان حلقه ای بر روی دیوار
321 جهانش آنچنان سنگین برافراشت که کوه از سایه اش درد کمر داشت
322 پرنده بر فرازش کس ندیده مگر گاهی کزو خشتی پریده
323 به این گونه حصاری آهنین پی که بردی هوش از سر دیدن وی،
324 شد از زور عقابان بناموس زجا برداشته چون تخت کاوس
325 ز سنگ تفرقه آن شیشه بشکست هزاران دیو ازو بر هر طرف جست
326 بر اسب دیو پیکر، دیوبندان شتابان از پی آن خودپسندان
327 یلان را تا فرس گردد ازان تیز دمیده چون خروس از ساق، مهمیز
328 توانایی ز پای دشمنان رفت گریزان تا به کی هم می توان رفت
329 کمند پردلان از پی گلوگیر ز نقش پای خود، پاها به زنجیر
330 سوار بادپا را چون غبار است پیاده گر همه سام سوار است
331 به خونریزی دلیران کف گشادند مروت را عنان از دست دادند
332 قضا گردید ازان شورش معطل اجل خود کشته شد در جنگ اول
333 ز بس کز پشته پر شد روی صحرا زمین پنداشتی پوشیده دیبا
334 به دست آنان که زنده اوفتادند به طوق بندگی گردن نهادند
335 ز ننگ گردن آن فرقه، شمشیر ز پیچ و تاب خوردن گشت زنجیر
336 به هر بتخانه ای، فوجی ازان خیل به ویرانی روان گشتند چون سیل
337 ز بس بت پایمال یک به یک شد سیاه اندام چون سنگ محک شد
338 ز رسوایی نماندش نام و ناموس ز بام افتاد طشت بت ز ناقوس
339 ز بس بتخانه ها ویرانه گردید دل عشاق ازان بر خویش لرزید
340 بتان را چهره های ارغوانی شده چون بت پرستان زعفرانی
341 بهرمن شد ز کار خود معطل رخ او ضعف دین را قرص صندل
342 ز شرم کرده های خویش، زنار کشیده سر به خود چون حلقه ی مار
343 به بتخانه مؤذن رفته بر بام رسانده بر فلک گلبانگ اسلام
344 ز فیل و کشتی و توپ جهانگیر به دست آمد فزون از حد تقریر
345 تفک خود بر سر هم تل هزاران جهان کشمیر و آن تل، کوه ماران
346 شد از سرهای آن قوم تبه رای مناری بر سر هر راه بر پای
347 صفاهان منفعل شد کز چپ و راست منارکله را سرکوب برخاست
348 شد از آسیبشان آسوده عالم نهادند این زمان سر بر سر هم
349 نمودی شکلی از هر عضو او رو منارکله را چون دیو جادو
350 فرستادی به سوی ملک آشام نهفته همره هر باد، پیغام
351 که چون من گر سراپا سر شدی کس نیاوردی ازین کشور یکی پس
352 بلی از زندگانی چون شود سیر زند صیاد خود را شاخ، نخجیر
353 چو تب فصاد را از مغز خیزد به دست خویش، خون خویش ریزد
354 نهد هرکس برون از حد خود پا عجب دانم که ماند پای برجا
355 خم شمشیر شاهان است محراب اطاعت طاعت آن در همه باب
356 اطاعت جوهر شمشیر عقل است اطاعت بهترین تدبیر عقل است
357 بود مغرور را کارش همه شوم که دارد در دماغش آشیان بوم
358 جزای کار هرکس در کنار است جهان در کار مستان هوشیار است
359 خورد بدمست همچون فیل پرجوش ز گوش خویش سیلی بر بناگوش
360 ستوده سرورا! گردون جنابا! فلک توسن خدیوا! مه رکابا!
361 بحمدالله که از الطاف بیچون ترا رو داد این فتح همایون
362 شدی آرایش هنگامه ی فتح مبارک باد بر تو جامه ی فتح
363 جهان را سایه ی تیغ تو آراست هما از بیضه ی فولاد برخاست
364 ز بیم آتش قهر تو از تیر نیستان می گریزد همره شیر
365 نخواهد در سفر خصم تو اسباب که زادش خاک ره باشد چو سیلاب
366 هما با طایر قدر تو در اوج شکسته بال چون مرغابی موج
367 ندارد ز آستان تو جدایی هما باشد ترا مرغ سرایی
368 گرانمایه کریما! سرفرازا! محبان پرورا! دشمن گدازا!
369 خموشی گرچه از مدح تو ننگ است ولیکن چون دل من وقت تنگ است
370 اگر یابم امان از عمر چندی ز آزادی نهم بر خویش بندی
371 ز مدحت چون کهن اوراق افلاک گذارم نسخه ای در عالم خاک
372 که صد طوفان اگر از جای خیزد ز هم شیرازه ی آن را نریزد
373 سلیم این رشته را از کف رها کن ثنا گفتی، کنون فکر دعا کن
374 دعا گر خیزد از دل، دیر کرده ست که تا بر لب رسد تأثیر کرده ست
375 همیشه تا بهار فتح و نصرت بود مشاطه ی گلزار دولت
376 ترا هر روز فتحی این چنین باد سر دشمن به پیشت برزمین باد