بیا جانا که تنگ آمد ز هجرانت جهان از جامی غزل 388

بیا جانا که تنگ آمد ز هجرانت جهان بر من

1 بیا جانا که تنگ آمد ز هجرانت جهان بر من به پایت تا کشم جان را گذر دامن‌کشان بر من

2 دلی دارم من از مهر تو پر وز دیگران خالی چه باشی مهربان بر دیگران نامهربان بر من

3 چه باک ار کوه‌های غم نهادی بهر من بر هم که منتهاست از تو از زمین تا آسمان بر من

4 چو از خونم شود گل آستانت در زمین غلتم که گردد خلعت رحمت گل آن آستان بر من

5 فتد بر رشته جانم گره از لعل خاموشت معاذالله از آن روزی که نگشایی زبان بر من

6 تنم سر تا قدم پر شد ز پیکان‌های تو زان سان که همچون کوه آهن کارگر ناید سنان بر من

7 سبکبارم مخواه از کوه اندوه بتان جامی که می‌آید خیال این سبکباری گران بر من

عکس نوشته
کامنت
comment