بیا ای اشک تا بر روزگار خویشتن گریم از جامی غزل 708

بیا ای اشک تا بر روزگار خویشتن گریم

1 بیا ای اشک تا بر روزگار خویشتن گریم چو شمع از محنت شبهای تار خویشتن گریم

2 ندارم مهربانی تا کند بر حال من گریه همان بهتر که خود بر حال زار خویشتن گریم

3 مرا هم در غریبی شوخ چشمی آفت جان شد نگویی کز غم یار و دیار خویشتن گریم

4 نباشد در بهاران دور از ابر چمن گریه من آن ابرم که دور از نوبهار خویشتن گریم

5 مدد فرما به خون ای دل که در چشمم نماند آبی که خواهم امشب از هجران یار خویشتن گریم

6 ز هجران بود گریه پیشتر از وعده وصلت کنون از درد و داغ انتظار خویشتن گریم

7 مگو جامی نشاید گریه از بیداد مهرویان که من چندین ز بخت خاکسار خویشتن گریم

عکس نوشته
کامنت
comment