کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد از سعیدا غزل 256

کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد

1 کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد

2 جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد

3 می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن ترک نظارهٔ خوبان جهان نتوان کرد

4 دایه چون کرد جدا لعل تو را از پستان؟ که به صنعت شکر از شیر جدا نتوان کرد

5 باغبان گر فلک و اهل جهان سیاره اند می توان خاک شد و نشو و نما نتوان کرد

6 از برای دم آب و لب نان با مردم می توان مرد و مدارا و ریا نتوان کرد

7 وجد و رقص و طرب و سجده و قربان گشتن گر [نمایی] تو مرا روی [چها] نتوان کرد

8 گرچه رفتم به خطا در طلب مشک خطت بازگشتم که دگرباره خطا نتوان کرد

9 دست می باید و طالع که سعیدا برسد ورنه کار از مدد آه رسا نتوان کرد

عکس نوشته
کامنت
comment