- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد
2 جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد
3 می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن ترک نظارهٔ خوبان جهان نتوان کرد
4 دایه چون کرد جدا لعل تو را از پستان؟ که به صنعت شکر از شیر جدا نتوان کرد
5 باغبان گر فلک و اهل جهان سیاره اند می توان خاک شد و نشو و نما نتوان کرد
6 از برای دم آب و لب نان با مردم می توان مرد و مدارا و ریا نتوان کرد
7 وجد و رقص و طرب و سجده و قربان گشتن گر [نمایی] تو مرا روی [چها] نتوان کرد
8 گرچه رفتم به خطا در طلب مشک خطت بازگشتم که دگرباره خطا نتوان کرد
9 دست می باید و طالع که سعیدا برسد ورنه کار از مدد آه رسا نتوان کرد