چو آن مه بر فراز از وحشی بافقی فرد و شیرین 34

وحشی بافقی

آثار وحشی بافقی

وحشی بافقی

چو آن مه بر فراز بیستون شد

1 چو آن مه بر فراز بیستون شد تو گفتی مه به چرخ بی‌ستون شد

2 تفرج را خرام آهسته می‌کرد سخن با کوهکن سربسته می‌کرد

3 نخستین گفتش ای فرزانه استاد که کار افکندمت با سنگ و پولاد

4 ندانم چونی از این رنج و تیمار گمانم این که فرسودی در این کار

5 به سنگت هست چون پولاد پنجه و یا چون سنگی از پولاد رنجه

6 من این پولاد روییها نمودم که با سنگت چو پولاد آزمودم

7 چو می‌بینی ز فرهنگی که داری درین ره مومی از سنگی که داری

8 جوابش داد آن پولاد بازو که ای مهر و مهت سنگ ترازو

9 چودر دل آتشی دارم نهانی سزد گر سنگ و پولادم بخوانی

10 اگر سنگ است از فولاد کاهد و گر پولاد سنگی نیز خواهد

11 من آن سنگین تن پولاد جانم که از سنگی به سختی در نمانم

12 اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد یقین می‌دان که عالم داد بر باد

13 شکر لب گفت دشوار است بسیار که از یک تن برآید اینهمه کار

14 با نیازی نیازت هست دانم به هر جا هست برخوان کش بخوانم

15 که با درد سر کس سر ندارم زر ار باید دریغ از زر ندارم

16 بگفت این پیشه انبازی نخواهد که این طایر هم آوازی نخواهد

17 اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است به یک سیمرغ در این قاف کار است

18 درین کشور اگر چه هست دستور که گیرد کارفرما چند مزدور

19 ولی در شهر ما این رسم برپاست که یک مزدور با یک کارفرماست

20 دگر ره سیمبر افشاند گوهر که از زرکار مزدور است چون زر

21 ترا بینم بدین گردن فرازی که از سیم و زر ما بی نیازی

22 گرت سیم‌و زری در کار باشد از این در خیل ما بسیار باشد

23 بگفت آن کس گزیر از زر ندارد که پنهان مخزن گوهر ندارد

24 مرا گنجی نهان اندر نهاد است که با وی گنج باد آورد باد است

25 محبت گنج و اشکم گوهر اوست سیه ماری چو زلفت بر سر اوست

26 بدیدی گنج باد آورد پرویز ببین این گنج آب آورد من نیز

27 به کف زان گنج باد آورد باد است مرا این گنج باد آور مراد است

28 کسی کو گنج دارد باد پیماست ولی این گنج آب روی داناست

29 بگفت این گنج را چون کردی انبوه بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه

30 چو کوهم تیشهٔ غم بر دل آید که این گنج مرادم حاصل آید

31 به کان کندن ز سنگ آرند گوهر به جان کندن مرا این شد میسر

32 بگفت این گنج را حاصل ندانم بگفتا بی نیازی زین و آنم

33 بگفت این بی نیازی را غرض گو بگفتا تا نیاز آرم به یک سو

34 بگفتا چون به یک سو شد نیازت بگفتا گیرم آن زلف درازت

35 بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟ بگفت این تیره روزی مقصد دل

36 بگفتا باز مقصد در میان است ؟ بگفتا زانکه مقصودم عیان است

37 بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش بگفتا جان فدای روی زیباش

38 بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت بگفتا چیست تن گفتا غبارت

39 به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات

40 بگفتا بی‌خودی، گفتا ز رویت بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت

41 بگفت از عاشقی باری غرض چیست بگفتا عشقبازان را غرض نیست

42 بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران

43 بگفتا جان در این ره بر سر آید بگفتا باله ار جان در خور آید

44 ز پرکاری به هر سو می‌کشیدش به کار عاشقی مردانه دیدش

45 به دل گفتا که این در عشق فردیست به کار عاشقی مردانه مردیست

46 به دامان از هوس ننشسته گردش گواه عشق پاک اوست دردش

47 چو می‌بینم هوس را نیست سوزی سر آرم با محبت چند روزی

48 هوس چندی دلم را رهزن آمد همانا عشق پاکم دشمن آمد

49 به ساقی گفت او را یک قدح ده به این غمدیده داروی فرح ده

50 به ساغر کرد ساقی بادهٔ ناب فکند الفت میان آتش و آب

51 گرفت و داد ساغر کوهکن را که درمان ساز غمهای کهن را

52 بدو فرهاد گفت ای دلنوازم غمی کز تست چونش چاره سازم

53 بگفت این می به هر دردی علاج است یکی خاصیتش با هر مزاج است

54 ز درد ار خوشدلی می کان درد است وگر دلخسته‌ای درمان درد است

55 چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش به روی یار شیرین شد قدح نوش

56 چو نوشید از کفش جام پیاپی عنان خامشی برد از کفش می

57 برآورد از دل پردرد فریاد بگفت آه از دل پردرد فرهاد

58 که مسکین را عجب کاری فتاده‌ست که کارش با چنین باری فتاده‌ست

59 نیازی خسروی در وی نگیرد کجا نازش نیاز من پذیرد

60 کسی کز افسر شاهیش عار است به دلق بینوایانش چکار است

61 از این درگه که شاهان ناامیدند گدایان کی به مقصودی رسیدند

62 چه باشد مفلسی را زیب بازار که گردد تاج شاهی را خریدار

63 به راهی کافکند پی بادپایی به منزل کی رسد بشکسته پایی

64 در آن توفان که آسیب نهنگ است شکسته زورقی را کی درنگ است

65 در آن آتش کزو یاقوت بگداخت چگونه پنبه را جا می‌توان ساخت

66 از آن صرصر که کوه از جا درآورد چه باشد تا خود احوال کفی کرد

67 ز سیلابی که نخل اندازد از پای گیاهی کی تواند ماند برجای

68 دلم شد صید آن ترک شکاری که شیران را همی بیند به خواری

69 شدم در چنبر زلفی گرفتار که دارد از سر گردن کشان عار

70 فکندم پنجه با آن سخت بازو که با او چرخ برناید به بازو

71 جهاندم لاشه با چالاک رخشی که خواند رخش گردونش درخشی

72 شدم با جادوی چشمی فسون ساز که سحرش بشکند بازار اعجاز

73 دریغا زین تن فرسودهٔ من دریغا محنت بیهودهٔ من

74 ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار کزان کهسار شد سیلی نگون سار

75 شراب کهنه و عشق جوانی در افکندش ز پای آنسان که دانی

76 شکر لب گشت عطر افشان ز مویش ز چشم تر گلاب افشان به رویش

77 بداد از لب میی اندوه سوزش که گویی جان به لب آمد هنوزش

78 بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت نمیرد، کآب خضرش در گلو ریخت

79 وز آن پس شد به فکر چاره سازیش درآمد در مقام دلنوازیش

80 به سد طنازی و شیرین زبانی ز لعل افشاند آب زندگانی

81 که ای سودایی زنجیر مویم گذشته ز آرزوها آرزویم

82 به ترکی غمزه‌ام تیرافکن تو شده هندوی مستم رهزن تو

83 مپندار اینچنین نامهربانم که رسم مهربانی را ندانم

84 هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم که با عشق و هوس فرقی گذارم

85 اگر زهرم ولی پازهر دارم به جایی لطف و جایی قهر دارم

86 همه نیشم ولی با خود پسندان همه نوشم به کام دردمندان

87 سمومم لیک خاشاک هوا را نسیمم لیک گلزار وفا را

88 به مغروران غرورم راست بازار نیازم را به مهجوران سر و کار

89 سرم با تاج شاهان سرکش افتاد ولی سوز گدایانم خوش افتاد

90 به خود گر راه می‌دادم هوس را نبود از من شکایت هیچ کس را

91 ولی هر جا هوس شد پای برجای کشد عشق گرامی از میان پای

92 بر آزادگان تا دلپسندم گر آن را زه دهم این را ببندم

93 ترا خسرو مبین کش تاب دادم به رنجور هوس جلاب دادم

94 گلش را با شکر پیوند کردم وزان گلشکرش خرسند کردم

95 چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر بری آن را به باغ این را به زنجیر

96 و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی از آن جان پروری زین مغز کاهی

97 مرا خود نیز هست آن هوشیاری که دانم جای کین و جای یاری

98 به صیادی چو بازم شهره و فاش که بشناسم کبوتر را ز خفاش

99 به گلزار وفا آن باغبانم که خار اندازم و گل برنشانم

100 به دلجوییش طرحی تازه افکند سخن را با نیاز افکند پیوند

101 به چشمم گفت آن خونخوار جادو که مست افتاده در محراب ابرو

102 به وصلم یعنی ایام جوانی به لعلم یعنی آب زندگانی

103 به آشوب جهان یعنی به بویم به تاراج خرد یعنی به مویم

104 به این هندوی آتشخانه رو به خورشید نهان در شام گیسو

105 به شاخ طوبی و این سرو نازم به عمر خضر و گیسوی درازم

106 بدان نیرنگ کن را عشوه رانی به نیرنگ دگر کن را ندانی

107 به رنگ‌آمیزی کلک خیالم به شورانگیزی شوق وصالم

108 به مهمان نوت یعنی غم من به شام هجر و زلف درهم من

109 به بحر چرخ یعنی شبنم عشق به اصل هر خوشی یعنی غم عشق

110 که تا سروم خرام‌آموز گشته‌ست جمالم تا جهان افروزگشته‌ست

111 ندیدم راست کاری با فروغی سراسر بوده لافی یا دروغی

112 نه با خسرو که باهر کس نشستم چو دیدم یک نظر زو دیده بستم

113 همه در فکر خویش و کام خویشند همه در بند ننگ و نام خویشند

114 اگر چه عشق را دامن بود پاک ز لوث تهمت مشتی هوسناک

115 ولی در دفع تهمت ناشکیب است که گفت اسلام در دنیا غریب است

116 به رمز این عشق را اسلام گفته‌ست غریبش گفته کز هرکس نهفته‌ست

117 سفرها کرده در غربت به خواری به امید وفا و بوی یاری

118 به آخر چون طلبکاری ندیده‌ست به خود جز خود خریداری ندیده‌ست

119 فکنده خوی خود با بی‌نصیبی نهاده بر جبین داغ غریبی

120 غلط گفتم که آن کس بی‌نصیب است کز این آب حیات او را شکیب است

121 چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش که او را دشمن آمد چشم خفاش

122 چو گل را نکهت و خوبی تمام است چه نقصانش که مغزی را زکام است

123 شکر شیرین نه اندر کام رنجور قمر روشن نه اندر دیدهٔ کور

124 فرشته دیو را کی در خور آید که همچون خویشتن دیریش باید

125 ز عشق ای عاقلان غافل چرایید چرا زینگونه غفلت می‌فزایید

126 چرااو را به خود وا می‌گذارید چرا زینسان غریبش می‌شمارید

127 بگیریدش که این طرار دهر است بگیریدش که این آشوب شهر است

128 همه دل می‌برد دین می‌رباید جهان را بی دل و دین می‌نماید

129 نه منصبتان گذارد نه ز رو مال که او خود دشمن مال است و آمال

130 عزیزیتان بدل سازد به خواری به خواریتان فزاید سوگواری

131 چو او خود ساز و سامانی ندارد چو او خود کاخ و ایوانی ندارد

132 ز سامانتان به مسکینی نشاند ز ایوانتان به خاک ره کشاند

133 چو او خود یار و پیوندی ندارد چو او خود خویش و فرزندی ندارد

134 برد پیوندتان از یار و پیوند کند چون خویشتان بی‌خویش و فرزند

135 مرا باری دل از وی ناگزیر است سرم در چنبر عشقش اسیر است

136 فدای این غریب آشنا خوی که هست اندر غریبی آشنا جوی

137 غریب کشور بیگانگان است ولیکن در دلش منزل چو جان است

138 به این دل الفتی دارد نهانی که از «حب الوطن» دارد نشانی

139 دلم چون مسکن او شد از این است که گاهی شاد و گاه اندوهگین است

140 زمانی نوش بخشد گاه نیشش تصرفها بود در ملک خویشش

141 اگر آباد سازد ور خرابش کسی را نیست بحث از هیچ باش

142 بیا ساقی به ساغر کن شرابم بکلی ساز بی‌خویش و خرابم

143 مگر کاین بیخودی گیرد عنانم نماید ره به کوی بیخودانم

عکس نوشته
کامنت
comment