1 چو روزگار بکام تو گشت و دولت یار بکوش تا دل آزرده ئی بدست آری
2 مباش یکنفس از کار خویشتن غافل مگر که فرصت امکان ز دست بگذاری
3 که آنکسیکه ز تو جست یاریی امروز روا بود که تو فردا طلب کنی یاری
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 خرم صباح آنکه او ز اول که بگشاید نظر بیند همایون طلعت کشور گشای بحر و بر
2 صاحبقران بیقرین شاه زمان ماه زمین سلطان نظام ملک و دین فرخ رخ فرخنده فر
1 شاه جهان چو رخش بمیدان در آورد مه را چو گوی درخم چوگان در آورد
2 آنشاه دین پناه که ارباب کفر را تیغش بعنف از در ایمان در آورد
1 فرخنده باد مقدم دستور کامیاب بر روزگار دولت شاه فلک جناب
2 سلطان مشرقین که از اوج سروری رأیش فکند سایه رفعت بر آفتاب
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به