1 چو بشنید این حدیث از هوش رفته بیفتاد این سخن در گوش رفته
2 دلش با آن گران پاسخ دژم بود هنوز اندر وفا ثابت قدم بود
3 همی دانست کان خواری به دل نیست ز معشوقان دل آزاری به دل نیست
1 رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت
2 بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل شعلهای در قلم افتاد، که طومار بسوخت
1 آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست وآنکه مرا میکشد در غم خود، آن یکیست
2 نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال آیت دردش پرست، نسخهٔ درمان یکیست
1 مرا حدیث غم یار من بباید گفت گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت
2 حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت