چو ترکش بسته از راه آن سوار نازنین از جامی غزل 317

چو ترکش بسته از راه آن سوار نازنین آید

1 چو ترکش بسته از راه آن سوار نازنین آید مرا تیر بلا بر سینه اندوهگین آید

2 بلا گویند می آید ز بالا راست است آری بلای جان من اینک ازان بالای زین آید

3 گهی کاید چنین خندان و خوش خلقی شود کشته معاذالله اگر ناگاه بر آهنگ کین آید

4 چو از توسن همی آیی فرو بر چشم من نه پا دریغ آید مرا کان پای نازک بر زمین آید

5 به هر ناوک که سوی بیدلان اندازی از غمزه مرا صد رخنه در جان صد خلل در کار دین آید

6 نهانی با تو رازی داشتم اکنون که فرصت شد چه می آید رقیب رو سیه یارب همین آید

7 ز بی خوابی شبها اینچنین کامد به جان جامی چه خوش باشد که آن بد روز را خواب پسین آید

عکس نوشته
کامنت
comment