چو شاه از جای خود عزم سفر از اسیری لاهیجی ترجیع 2

اسیری لاهیجی

آثار اسیری لاهیجی

اسیری لاهیجی

چو شاه از جای خود عزم سفر کرد

1 چو شاه از جای خود عزم سفر کرد سپاه و لشکر خود را خبر کرد

2 چو دید آن شه که عالم هست ویران ز گنج خویشتن کارش چو زر کرد

3 سپاه شاه را چون بود جا تنگ بیک دم لشکر خود دربدر کرد

4 چو شه عادل رعیت عدل جو بود بعدل خود جهان با زیب و فر کرد

5 سپاهش چون رعیت پرور آمد گدایان را امیر معتبر کرد

6 بآخر آفتاب روی خوبش ز نور خود جهان را چون قمر کرد

7 بروی خود فکند از عز نقابی ز شوقش خلق را بی پا و سر کرد

8 بجست و جوی او بودم که ناگاه به لطف خود دمی بر من گذر کرد

9 بزیر پرده چون دیدش اسیری جهان را زین خبر صاحب نظر کرد

10 که عالم چون تن و جان جهان اوست نهان در پرده کون و مکان اوست

11 بدرد دل گرفتارم ندانم که جان بردن ز دست غم توانم

12 شدم درمانده رنج فراقت بوصل خود بکن درمان جانم

13 دمی بنما مرا بی پرده دیدار ز قید هستی خود وارهانم

14 چنان حیران حسن خویش سازم که از فکر دو عالم بازمانم

15 چو بینم بی رقیبان وصل دلبر بعالم پادشاه کامرانم

16 چو دیدم حسن تو ز اوراق عالم جهانرا مصحف روی تو خوانم

17 چو بنمودی جمال نوربخشت بسان ذره سرگردان از آنم

18 اسیری جلوه روی چو ماهش چو دیدی از جهان بیشک برانم

19 که عالم چون تن و جان جهان اوست نهان در پرده کون و مکان اوست

20 مدام از باده لعل تو مستم چو چشم پرخمارت می پرستم

21 بمجنونی شدم سردفتر عشق زمام عقل شد کلی ز دستم

22 نگردم تا ابد هشیار دیگر چو مست از باده جام الستم

23 نبودم برخلاف رایت ای دوست ازآن روزی که باتو عهد بستم

24 چو افکندی نقاب از روی چون ماه ز قید کفر و دین یکباره رستم

25 چو دل برخاست کلی از سرجان ببزم وصل جانان خوش نشستم

26 چو گشتم نیست در دریای هستی نه موجم این زمان دریای هستم

27 شدم رند و خراباتی و می خوار ز مستی توبه و تقوی شکستم

28 اسیری چون شدی مست از می عشق کنم این سر عیان چون مست مستم

29 که عالم چون تن و جان جهان اوست نهان در پرده کون و مکان اوست

30 دلا کار دو عالم شد بکامت نشان عشق چون آمد بنامت

31 عیان از روی جمله حسن او بین چو اقلیم شهود آمد مقامت

32 ز تیغ غمزه آن چشم خونریز نخواهم برد جان آخر سلامت

33 بیا بنشین و بنشان فتنه از پا که پیدا شد قیامت از قیامت

34 تو شاه حسنی و عالم گدایت توئی خواجه جهان جمله غلامت

35 زمال و ملک عالم بی نیازم چو گنج معرفت کردی کرامت

36 چو حاصل شد مرا امروز دیدار نیم موقوف فردای قیامت

37 ز زیر پرده هر ذره بینم ز خورشید جمالت صد علامت

38 اسیری میرسد از جمله عالم بگوش جان خطابی بردوامت

39 که عالم چون تن و جان جهان اوست نهان در پرده کون و مکان اوست

40 مائیم حجاب روی دلدار پنهان بنقاب ماست آن یار

41 مائی ز میان اگر برافتد روی چو مهش شود پیدیدار

42 در کسوت هر چه گشت موجود بنمود جمال دوست رخسار

43 آن یار جمال خود عیان کرد برصورت و نقش جمله اغیار

44 هر چند ظهور بیشتر کرد میگشت نهان تر او بهر بار

45 از فرط ظهور گشت مخفی در عین خفا نمود اظهار

46 تا نقش دگر ظهور یابد پیوسته نماید او باطوار

47 گه زاهد و گاه می پرست است گه مست نمود گاه هشیار

48 چون نقش عجب برآب زد او گشتند خلایقش طلبکار

49 دیوانه دلی از آن میانه گفتش که ز رخ نقاب بردار

50 گفتند حجاب هستی تست خود را ز حجاب خود برون آر

51 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

52 ساقی بشراب گیر دستم پرکن قدحی که می پرستم

53 از جام و سبو گذشت کارم بگشا سرخنب و ده بدستم

54 هشیاری ما دگر محالست چون مست ز باده الستم

55 می خواره و رندم و نظر باز من با تو نمودم آنچه هستم

56 خاک ره پیر می فروشم کز باده عشق ساخت مستم

57 شد منزل ما مقام اعلا تا بردر او چو خاک پستم

58 گشتیم درست تر بمعیار هرچند که داد او شکستم

59 ترسا صفت آمدم مجرد زنار بعشق او چوبستم

60 کی یار درین وثاق گنجد تا من ز خودی خود پرستم

61 برخاستم از خودی و بیخود در بزم وصال او نشستم

62 از هستی خود تو هم برون آی زین پرده نگر چگونه رستم

63 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

64 مائیم بطور دل چو موسی بیهوش فتاده از تجلی

65 جان کرده گرو بعشق جانان مجنون بهوای روی لیلی

66 در کوی قلندری ورندی آزاده ز فکر دین و دنیا

67 حیران جمال و قامت یار فارغ ز بهشت و حور و طوبی

68 در عشق و جنون و پاکبازی در داده صلا بکوی دعوی

69 کردم گرو شراب و شاهد زهد و ورع و صلاح و تقوی

70 بنمود بمن جمال اینجا آن وعده که کرده شد بعقبی

71 عارست مرا بدولت فقر از تخت کی و ز تاج کسری

72 پیدا و نهان جمال رویش در پرده صورت است و معنی

73 از صورت هرچه روی بنمود می بین رخش ار نه تو اعمی

74 خواهی که حجابها نماند شو بیخبر از خودی چو موسی

75 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

76 ما مست شراب وصل یاریم پروای خود و جهان نداریم

77 در آئینه جمال خوبان ما دیده بروی یار داریم

78 ما صورت غیر یار هرگز در خانه دل نمی گذاریم

79 عالم که نمود هستی اوست در عین بقا فنا شماریم

80 تا شاهد وصل رو نماند در کوی فنا در انتظاریم

81 از دست فنا چو جامه چاکیم از جیب بقا سری برآریم

82 زان دم که شدیم مست عشقش آسوده ز محنت خماریم

83 عالم همه پرده دار ماشد ما بر رخ دوست پرده داریم

84 گر پرده ز روی کار افتد ما پرده و پرده دار و یاریم

85 زین پرده برآ که یار پیداست تا کی پس پرده خوار و زاریم

86 بردار نقاب خود ز رویش تا کشف شود که در چه کاریم

87 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

88 برخیز دلا که وقت کارست جانرا هوس وصال یارست

89 جانرا بغم جهان میالا برکار جهان چه اعتبارست

90 می باش همیشه طالب یار با غیر ندانمت چه کارست

91 جانی که گدای کوی او شد از سلطنتش مدام عارست

92 آنجا که غنای فقر بنمود فخرش همه عجز و افتقارست

93 آنکس که خلاصه جهان بود بنگر که به فقرش افتخارست

94 از هر دو جهان فراغتی هست آنرا که ببزم وصل بارست

95 تو گشته بچاه تن گرفتار چشم دو جهان در انتظارست

96 زین اسفل سافلین برون آ جایت چو حریم آن نگارست

97 از خویش نقاب خود برانداز گر یار همیشه پرده دارست

98 این پرده چو رفت از میانه چون جان بتو یار در کنارست

99 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

100 از پرده چو یار روی بنمود دیدم که عیان بنقش ما بود

101 مهر رخ او چو جلوه گر شد ذرات دو کون گشت موجود

102 حسنی که ز خود نهان همی کرد بنگر بجهان چو فاش بنمود

103 در پرده نهان شد و دگر بار در جستن خویش راه پیمود

104 عاشق بجمال خویشتن شد صد بوسه ز روی خویش بربود

105 در هر دو جهان کس این معما جز عارف حق شناس نگشود

106 از عالم غیب شد روانه آمد بشهود و گشت مشهود

107 هر لحظه نمود رخ بطوری گه عابد و گاه بود معبود

108 شد پرده روی جانفزایش مایی که بود نمود بی بود

109 هرکس که فکند پرده بر در در خلوت وصل او بیاسود

110 اول ز خودی خود گذر کن وآنگاه نگر بروی مقصود

111 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

112 چون عشق تو در دلم درآمد جان در طلب تو برسر آمد

113 در کوی تو جان ببوی وصلت پیوسته چو حلقه بردرآمد

114 دل در هوس جمال جانان از جان و جهان بکل برآمد

115 از هر که دوای درد جستم گفت این ز علاج برترآمد

116 در روی زمین چو کس ندیدم کو درصدد دوا درآمد

117 شهباز دلم نمود پرواز زین شوق و به آسمان برآمد

118 چندانکه ز بهر چاره کار گردد فلک و ملک برآمد

119 کس چاره کار ما ندانست از غیب ندای در خور آمد

120 کای طالب یار چاره کار کان چاره بوصل رهبر آمد

121 بشنو که نه کار هر کسی هست آن کار یکی قلندر آمد

122 آن چاره کار جز فنا نیست شد محو که یار در بر آمد

123 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

124 چون یار ز خانه سوی صحرا آمد بدر از پی تماشا

125 کس را چو نبود تاب دیدار افکند برخ نقابها را

126 آمد بنظاره گاه عالم در منزل عشق کرد مأوا

127 در گلشن عشق خانه ساخت پیوسته بعیش بود آنجا

128 در زیر نقاب عشق بازی می کرد همیشه یار با ما

129 نقد دل و دین و رخت جانم ترک غم عشق کرد یغما

130 کلی چو اسیر عشق گشتم از صبر و خرد شدم مبرا

131 گفتم بهوای مهر رویت شد جان و دلم چو ذره شیدا

132 بردار ز رخ نقاب عزت بی پرده بما جمال بنما

133 گفتند اگر تو مرد عشقی بشنو سخن درست یارا

134 هستی تو پرده رخ ماست از پرده خود بکل برون آ

135 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

136 عمری بهوای زلف و رویش سودازده بودمی چو مویش

137 افسانه کاینات گشتم در آرزوی رخ نکویش

138 با هرکه شدم دمی مصاحب می گفت سخن زرنگ و بویش

139 عشقم همه دم زیاده میشد دیوانه بدم در آرزویش

140 پیوسته چو چرخ در تکاپو بودم بجهان بجست و جویش

141 با دشمن و دوست فاش و پنهان همواره بدم بگفت و گویش

142 عمرم همه در فراق بگذشت کی بوکه شویم روبرویش

143 هرجا که نشان محرمی بود رفتم بدر سرای و کویش

144 جستم ره وصل یارو هر کس گفتند ره دگر بسویش

145 رندی بترانه گفت آخر گر زانکه شدی تو وصل جویش

146 بگذر ز توئی که شد درین راه بود تو حجاب تو بتویش

147 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

148 خورشید بذره چون نهانست چون ذره بنور خود عیانست

149 هر ذره که او بمهر پیوست برتر ز خیال عقل و جانست

150 حیف است که مهر روی جانان مستور بپرده جهانست

151 از بهر چه نور عالم آرا در ظلمت این و آن نهانست

152 خورشید رخش بجلوه آمد ذرات جهان نمود آنست

153 در کنه جمال باکمالش پیوسته یقین ما گمانست

154 هر ذره که در فضای هستی است از مهر رخش درو نشانست

155 شد ما و تو پرده رخ دوست عشق است که پرده ها درانست

156 گشتست نقاب حسن رویش هرچه آن بجهان کن فکانست

157 مشکل که رسد بمنزل عشق زاهد که ز بار خود گرانست

158 گو گر تو ز خود کناگیری او با تو همیشه در میانست

159 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

160 روی تو که هست آفتابی برجان و دلم فکند تابی

161 تابنده چو گشت بردلم نور افتاد بجانم اضطرابی

162 گفتم که بشب چو خور برآید این نیست مگر که ماهتابی

163 کردم چو نظر جمال او بود افکند برخ دگر نقابی

164 فریاد ز جان ما برآمد افتاد دلم به پیچ و تابی

165 از آتش درد و سوز جانم دل ها همه گشته چون کبابی

166 گفتم که دگر حجاب بردار گفتا چه تو در پی حجابی

167 هرچند درآمدم ز هر در ننمود رخ او بهیچ بابی

168 دلبر ز پس حجاب ناگاه بنمود بمن عجب خطابی

169 گفتا که ببحر هستی ما هستی تو هست چون حبابی

170 این بود تو بود پرده ما این پرده که تو ازو بتابی

171 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

172 بنمود جمال دوست پیدا برصورت و نقش جمله اشیا

173 هر لحظه بجلوه دگرگون بنمود جمال یار هر جا

174 در کسوت ما و من چو آمد مائی و منی نمود با ما

175 پیدا به لباس وامق آمد شد عاشق خود ز روی عذرا

176 مجنون شد و در هوای لیلی دیوانه و مست گشت و شیدا

177 در صورت جانفزای خوبان میکرد جمال خود تماشا

178 ازکثرت وصف ذات واحد بنمود کثیر در نظرها

179 چون یار نمود نقش اغیار شد ما و تو در میان هویدا

180 می بود عیان باسم دیگر در صورت هرچه گشت پیدا

181 هریک بخودی شدند محجوب برخاست ز عشق شور و غوغا

182 گفتم که حجاب ما اسیری است بردار ز خود تو قید خود را

183 از هستی خود چو نیست گشتی از جمله حجابها گذشتی

عکس نوشته
کامنت
comment